یک پردیس

۲۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفکرات من» ثبت شده است

از آمدنت ناامید شده‌ام بارانِ پیش‌بینی‌نشده‌ی وسط تابستانم. از زل زدن به آسمان -یا اقیانوس- چشمانت دلسرد شده‌ام. لمس گونه‌ات، مانند لمسِ قله‌ی آتشفشان ناممکن می‌نُماید.

در تصورم، گنگ و مبهمی. از درختِ کنار دیوارِ آجری هستی تا یاس‌های مشکوک پیاده‌رو، تا کتابخانه‌ی کم‌نور تا پشته‌ای کتاب‌های خوانده و ده بار خوانده و هنوز خواندنی.

در خاطرات من، هرگز جایی نداشته‌ای. از عطر کاج‌ها و شعرها و گل‌ها یادت گرفته‌ام. هرگز تو را تمرین نکرده‌ام. تمرینِ تو، یعنی خیانت. باید همیشه تازه‌کار و بی‌دست‌وپا ماند در این یکی.

گفتم که‌ در گذشته و حال من اثری از تو نیست. امید برای آینده است؛ و ندارم. و این نوید -آیا براستی نوید در این جا واژه‌ی صحیحی است؟!- نبودنت در آینده است؛ حداقل به زعم من.

هنوز تو را نمی‌شناسم. دوست داشتم پیش از مرگم، در کنار زندگی‌ام، تو باشی. آیا روزی خواهد آمد که تو را در جامه‌ی زمینی به چشمانم ببینم، ای عشق؟!

ای کاش هنوز هم می‌توانستم شعر بگویم. گاهی دو سطر شعر، می‌ارزد به چندین آرام‌بخش.

مبارزه‌ی عقل و احساسات. علاقیات و... دیگر علاقیات. علاقیاتی شاید متناقض.

آرزویم دانشمند شدن است. مثل یک کودک ۵ ساله که‌ پیش از فوت کردن شمع تولدش آرزو می‌کند. و مثل یک -نمی‌دانم اینجا چه بگویم، یک نوجوان دبیرستانی؟ یک دانشجوی پیگیر؟ یک بیمارِ معتاد به درس؟ یک تغذیه کننده از درس خواندن؟- سعی می‌کند. از هزاران سعی‌اش، فقط یکی به خطا نمی‌رود و به همان راضی است. مثل یک دختر جوانِ داخل چارچوب کلیشه‌ها، صفحات کتاب‌ها را از گیپور می‌بیند؛ کلاس درس را مثل باغ پر از گل رز -که گاهی هم آدم دل و دماغ باغ گل رز را هم ندارد، ولی عاشق آن است- و مقالات جذاب شاید در نظرش پوستر بزرگ بازیگر جذابی باشد با امضای وی.

کاش می‌شد از میان این گیپورها و پوسترها و گل‌های رز، کاری برای دنیا کرد. دنیایی که در آن آدم‌ها برای پول و شهرت یکدیگر را می‌کشند. چه ملت‌ها و مردمان مظلوم که‌ تنها گناهشان تولد در یک منطقه جغرافیایی خاص بوده است و یا از گرسنگی و بیماری می‌میرند یا میرانده می‌شوند.

بگذریم. من که‌ یک فعال اجتماعی نیستم‌. یک دانشجو هستم که خیلی هنر کنم، از پسِ تکالیف درسی‌ام بر بیایم.

کاش چشمه‌ای بود که‌ زمین خشک‌شده‌ی احساساتم را آب می‌داد. -شاید لازم نبود اعتراف کنم به بی‌احساس شدنم ولی گفتن حقیقت کار خوبی است.- آنگاه می‌توانستم شعری بگویم که -خودخواهانه- خودم را آرام کند.

ای کاش همه‌ی انسان‌ها، فارغ از دین، نژاد، رنگ و ملیت یکسان بودند.

ای کاش ارزش انسان‌ها به تلاش، انسانیت و پایبندی‌شان به اخلاق بود.

ای کاش ما -با آن لحنی که خودمان هم می‌دانیم- نمی‌گفتیم افغان‌ها. یادم می‌آید مادربزرگم خدمتکاری داشت اهل افغانستان. به او می‌گفت پسرم و او مادربزرگم را مادر خطاب می‌کرد. او تحصیلات داشت. پدرش معلم بود. یادم است عید بود و به مسافرت رفته بودیم. گیلان. برای مادربزرگم سوره‌ای می‌خواندم از روی کتاب. جایی را اشتباه تلفظ کردم. خدمتکار، اشتباه مرا تصحیح کرد و از حفظ تا آخر خواند. پس از آن معنی را هم از حفظ گفت. از سوادش، از شغل پدرش و از علاقیاتش که می‌گفت، راستش ما خجل می‌شدیم. او قربانی دیوانگی‌های سیاسی دنیا بود. خدمتکار بودن یک شغل است ولی شغل او نباید می‌بود. همه‌ی بی‌سیاستی‌ها و سیاسی‌بازی‌های دنیا او -و خیلی هم‌قطارانش را- مجبور کرده بود به شغل‌های پایین‌تر از سوادشان مشغول شوند.

این که می‌گویند عالم بالاتر دنیا را در بر گرفته، کاش کاری برایمان می‌کرد. کاش یک لایه بالاتر می‌رفتیم. یک لایه بالاتر که چشممان رنگ و قومیت و ... را نبیند. ما معمولی‌ها برایمان راحت است که نبینیم. رفیقی داشته باشیم از هر دین و از هر قومیت. اما انگار سیاست‌های همه‌ی دنیا نمی‌خواهد همدلی و مهر میان ما را ببیند.

بیایید به خودمان نگاه کنیم. مگر ما چه داریم که می‌گوییم فلانی از ملیت پایین‌تری است؟! آیا او مجرم است و کمتر است چون سیاست‌های کشورش و دیگر کشورها در قبالش آنطور بوده؟ آیا ما این حق را به مللی که ما را پایین‌تر از خودشان می‌بینند می‌دهیم؟!

گویا دنیا کم از باغ‌وحش ندارد. به نظر می‌رسد تنها مظاهر تمدن در دنیا، تلفن همراه، اینترنت و رایانه است. تاکید می‌کنم: مظاهر. انسان‌ها توسط انسان‌های دیگر با کینه و نفرت کشته می‌شوند. لااقل حیوانات از روی غریزه و برای بقا می‌کشند. حال انسان‌ها با قدرت بی‌بدیل تفکر و تمدن می‌کشند. دنیا بیشتر مانند باغ‌وحشی است که به خورد حیوانات شریف و معصومش داروهای روان‌گردان داده باشند و یک اسلحه به دستشان. و سپس چشم‌بسته درهای قفس را گشوده باشند بر رویشان. این حیوانات می‌توانند هر کدام به راه خود بروند. در قفس باز است!‌ چه نیاز به درگیری؟! آیا مجبورند اسلحه‌هایی که به دست دارند استفاده کنند؟!

امروز، روز ۲۴ از چالش ورزش کردن بود. هر روز چند حرکت ورزشی به تعداد مشخص. روز اول هر حرکت به تعداد ۵ تا بود و من از اتاقم تا اتاق نشیمن به سختی رفتم. پاهایم می‌لرزیدند و وقتی رسیدم تقریبا به زمین افتادم! امروز هر حرکت ۱۰۰ تا بود و هیچ دردی حس نکردم. برای تنوع -یا شاید احساسِ زورمندی- این‌بار در بالکن ورزش‌های امروز را انجام دادم؛ دقیقا در زمان بارش بارانی که سپس به تگرگ دلنشینی تبدیل شد.

هیجان‌انگیز درین نکته راجع به این چالش، حیرت و ایمانی است که‌ به دست آورده‌ام؛ حیرت از و ایمان به قدرتِ تمرین و تکرار. کاری را که‌ با ۵ تا آغاز کردم و در شرف مرگ بودم، حال ۱۰۰ تایش را به راحتی انجام می‌دهم. همچنین، درسی که گرفتم این بود که‌ می‌توانم به احساس سرمایی که‌ زیاد نیست، با قدرت مغز غلبه کرد. می‌توان به درد عضلات هنگام گذشتن از مرز توان پیشین خود غلبه کرد با قدرت مغز. قطعا می‌توان به مشکلات جدی‌تر و بزرگتر هم با کمک مغز غلبه کرد...

نور واقعی ماه، چندی است خودش را به من نشان نداده است. یا من خود را به او. سربالایی‌های هر شبم، سرازیر می‌شدند به ماه. هر چه بالاتر رفتم، سخت‌تر شد‌. نزدیک‌تر می‌نمود؛ اما سخت‌تر می‌شد. به انتهای کوچه رسیدم. هنوز به ماه نرسیده بودم. روبرویم بود. اما، چه سود: کوچه بن‌بست بود و خیالِ وصالِ ماه، محال.

راستش دارم فشار زیادی را تحمل می‌کنم. قبول دارم که هیچ مشکل مهلکی ندارم. ولی در اندازه‌ی خودم، در حد تلاش خودم و به مقدار امیدی که داشتم، نگرانم.

نگران ویزا نگرفتن هستم. نگران ویزا گرفتن هم هستم. اطرافیان، خواسته و ناخواسته، اضطرابم را بیشتر می‌کنند و آنکه سعی می‌کند اطرافیانِ نگران برای من را آرام کند، کسی نیست جز خودم. اطرافیان را آرام کنم که‌ به خاطر نگرانی‌های من نگران نباشند. نازپرورده‌ام. عادت به سختی ندارم؛ یا حداقل چنین گمان می‌رود...

بدتر از آن، نگران امید، وفاداری و ایمان خودم هستم. امید به آینده، وفاداری به ارزش‌هایم و ایمان به برنامه‌ریزی و تلاش. سه چیز که مهم‌ترین سرمایه‌های معنوی خودم می‌دانم. ایمانم به برنامه‌ی شماره ۱ زندگی، کورم نکرده است. دو برنامه‌ی دیگر دارم. برنامه‌های شماره ۲ و ۳. در هر دو، امید به آینده هست. وفاداری به ارزش‌هایم هست. اما... راستش نمی‌دانم این «اما»یم از سر چیست. آدم نمی‌داند وقتی اتفاقی برایش رخ دهد، چگونه خواهد اندیشید. ما در پیش‌بینی حالت‌های خودمان پس از وقوع اتفاقات خیلی ناتوانیم. راستش پژوهش در این زمینه صورت گرفته و مقالاتی چاپ شده‌اند. برخی عمرشان را در این راه گذاشته‌اند. شاید یک وقت بهتر با حال سرتر این مقالات را به پانوشت افزودم.

برای مشورت، همواره مادرم و پدرم بوده‌اند. الان هم -خدا را ساعتی هزاران بار شکر- هستند. اما مقاومت درونی‌ام اصرار دارد که جلویشان قوی، پرانگیزه و امیدوار جلوه کنم. می‌دانم این را هم خواهند خواند؛ لااقل مادرم را مطمئنم.

یقین دارم که این روزها خواهند گذشت. به آرزوهایم -آن‌هایی که حقم بوده‌اند و برایشان به میزان کافی تلاش کرده‌ام- خواهم رسید. احتمالا به نگرانی‌های امروزم خواهم خندید. بالاخره زندگی اشک‌ها و لبخندهای خودش را دارد. امروز روز اشک است و فردا...

در دو روز گذشته، لازم بود بنویسم. از هرآنچه یاد گرفته‌ام. از احساساتی که‌ تجربه کردم. اما احساساتی که‌ به من چیره شده بود امکان داشت جلوی تعقل را بگیرد.

روز گذشته، صبح زود برخاستم. نامه‌ی پذیرش دیگری به همراه دو نامه‌ی تبریک از اساتید دریافت کرده بودم. دقیقا پس از آن خبر توقف سه ماهه‌ی ویزا برای ایرانیان را خواندم. پنج دقیقه چشمانم را بستم و سعی کردم تسلط خودم به زندگی را بازیابم‌. آخر روز دفاع پروژه‌ی کارشناسی‌ام بود.

می‌دانید؟ وقتی آدم از چیزی ناراحت است، اتفاقات رایج هم غمگینتر به نظر می‌رسند. در جلسه‌ی دفاع استاد راهنمایم حضور نداشتند و از این بابت -که اتفاقا رخداد طبیعی و رایجی هست- بسیار آزرده‌خاطر شدم. هر چند که‌ جلسه به خوبی و خوشی انجام شد.

اعتراف می‌کنم نمی‌دانم آن روز چگونه گذشت. اما خدا را شکر به طور تصادفی درگیر کمک در یک فعالیت علمی شدم و کمی از آن حال ‌و هوای ناجور بیرون آمدم.

از بمباران نامه‌های تبریک پذیرش و تاسف بابت ویزا خیلی خسته شده‌ام. به طوری که‌ بسیار خوشحالم مدتی از درس دور هستم. من عاشق درس و درس خواندنم. ولی روحم انقدر آزرده شده که‌ تا چندی قصد دارم فعالیت‌های کاملا متفاوت از درس انجام دهم. شاید یک هفته یا شاید دو هفته.


دیروز با یکی از دوستانم -به جرأت عزیزترین و قدیمی‌ترین دوستم- نهار را صرف کردم. آنچه به نظرم زیبا آمد، این بود که‌ هر دو بسیار عوض شده‌ایم اما کماکان همدیگر را درک می‌کردیم. می‌دانید چندوقت است صحبت جدی ‌‌و طولانی با هم نداشتیم؟ اما شگفتی داستان این جا است که‌ هدیه‌ای به من داد که‌ مدتی در فکر خرید آن بودم.

امروز مسلط‌تر بر وضعیت زندگی، به نظم‌دادن لوازمی پرداختم که مدت‌ها از آن‌ها غافل شده بودم. اکثرشان لوازم و کاغذهای قدیمی مربوط به دانشگاه بودند. برخی را دور ریختم. برخی را برای بازیافت یا درست کردن کاردستی کنار گذاشتم و بقیه را نگه داشتم تا شاید باز هم به دردم بخورد.

نوشتن در مورد وقایع روزانه، جایگزینی شده است برای نوشته‌های کوتاهِ غالبا عاشقانه ام. پیش‌تر عاشقانه می‌شد نوشت. عاشقانه به باران نگریست. عاشقانه در سرما ها کرد. اما شب‌های زیادی است که‌ احساسات عاشقانه‌ای به سراغم نیامده است تا از آن‌ها بنویسم.

امروز، نگرانی‌ام بابت محدودیت‌های صدور ویزا بسیار کمتر بود. به جای گوش سپردن به سخنان غیرموثق و احساسی راجع به آن، به تحلیل‌های یک وکیل مهاجرت گوش کردم و تا حدی نگرانی‌ام کم شد. البته باید بگویم نامه‌های صمیمانه‌ی استادم -که در آینده اگر خدا بخواهد استادم خواهد شد- و دلداری‌ها و پشت‌گرمی‌هایش بسیار در حال خوب امروز من موثر بود.

روز را با تمرین برای ارائه‌ی پروژه‌ی کارشناسی‌ام آغاز کردم. به نظر می‌رسد انتظار ندارند که پروژه کارشناسی حدود ۶۰ صفحه باشد؛ وگرنه‌ی ارائه‌ی آن را به ۱۵ دقیقه محدود نمی‌کردند. البته من تلاش خود را کردم و امیدوارم مشکلی پیش نیاید. چند برگ هم از تصاویر و نمودارهای اسلایدها چاپ کردم تا اگر پروژکتور از کار افتاد، زحماتم هدر نرود و نام آن کاغذها را هم گذاشتم in-case-of-emergency-papers! آنچه در تمرین برای ارائه‌ امروز یاد گرفتم این بود که‌ هر چه در هنگام تمرین به نظر جالب نمی‌آید بهتر است حذف شوند تا هسته‌ی هیجان‌انگیز و جذاب باقی بماند.

(محل نصب تصویر پروژه کارشناسی - به زودی. با گوشی نمی‌شود!)

فردا روز ارائه‌ی پروژه‌ای است که‌ برای آن بسیار زحمت کشیده‌ام و البته به همان میزان مطالب جدید فراگرفته‌ام. بسیار مشتاقم که‌ زمانی بخش‌هایی از آن را منتشر کنم.

خبر دیگری که‌ امروز به گوشم رسید، مربوط به پذیرش و فلوشیپ در دانشگاه خوب دیگری بود. خبری که پیش از دریافت نامه‌ی رسمی آن، استاد محترمی به اطلاعت رساند. این خبر هم خوب بود و هم نگران‌کننده‌. راستش دیگر مایل نیستم بیش از این‌ها نامه‌ی پذیرش دریافت کنم. تنها انتخاب را دشوارتر می‌کند. هنگامی که‌ فرم‌های درخواست دانشگاه‌ها را پر می‌کردم، به این بخش از قضیه فکر نکرده بودم. (احتمالا هزاران اتفاق بعدها می‌افتد که خواهم گفت موقع قبول کردن پذیرش فکرش را نکرده بودم.)

شب من با خبر امضا کردن محدودیت برای ویزا به ایرانیان برای آمریکا همراه بود. امیدوارم تاثیری در برنامه‌ریزی‌های من نگذارد.

امروز تا همین حد پر از واقعه ولی معمولی بود. فردا، روزی هیجان‌انگیز خواهد بود؛ و آخرین نفس از فعالیت‌های مربوط به دوران کارشناسی. تا ببینیم زندگی پس از آن ما را به کجا هدایت خواهد کرد...

امروز، روز شنیدن خبر محدودتر شدن دریافت روادید آمریکا بود. آن هم درست پس از آن که از اساتید دانشگاهی که پیشنهادش را پذیرفته بودم پیام تبریک و خوشامد دریافت کردم. راستش تا پیش از این، گمانم بر این بود که‌ نقشه‌ی دومم (که‌ در دلم و بر زبان پلن بی می‌نامم) بسیار زیرکانه و هوشمندانه است. اما پس از اخباری که‌ راجع به روادید آمریکا برای ایرانی‌ها پخش شد، دیدم چقدر نقشه‌ی دومم بر دلم نمی‌نشیند.

زمزمه‌های پٙسِ مغزم می‌گوید آن دانشگاه عالی، آن امکانات و آن پژوهش‌ها حق تو است. حق داری غصه بخوری. از طرف دیگر باید به خودم یادآوری کنم که‌ با غصه خوردن چیزی حل نمی‌شود.

نقشه‌ی دومم، تحصیل در کشور پیشرفته‌‌ی دیگری بود که‌ مرا پذیرفته بودند و البته سیاست بسیار آرام‌تری نسبت به آمریکا دارد. عجیب است که‌ پیش از این، این نقشه بسیار معقول و امیدوارکننده می‌نمود. اما به حصول نقشه‌ی اول یک گام که نزدیک‌تر شدم، نقشه‌ی دوم پاک دلم را زد. راستش در یک درس اینترنتی به نام The science of everyday thinking، استاد گفت که‌ مغز انسان اینطور است که‌ واکنش‌های خودش را به اشتباه پیش‌بینی می‌کند. برای نمونه درست تشخیص نمی‌دهد چه چیزی واقعا خوشحال یا ناراحتش می‌کند. مانند الان من که‌ قبل‌تر گمان می‌کردم وقتی مجبور شوم سراغ نقشه‌ی دومم بروم، از خودم به خاطر هوشمندی‌ام تشکر خواهم کرد. حال آنکه اینطور نشده است.

به هر جهت، باید صبر کرد. مادرم می‌گوید شاید خیری در آن است. و من در دلم می‌گویم تنها یک حالت بود که‌ ممکن بود خیری در آن باشد؛ و آن اینکه معشوقی می‌داشتم که‌ او می‌رفت و من می‌ماندم. اما ای کاش -تقریبا مانند همیشه- حق با مادرم باشد...

سلام. حالت چطور است؟ همه‌چیز خوب است؟ برقراری؟

اینجا همه‌چیز خوب است و حال من خوب‌‌تر. فقط گاهی ساختمانی فرو می‌ریزد و بی‌گناهان و بی‌تقصیرانی جان می‌دهند. وگرنه مشکل دیگری نیست. فوقِ فوقش گاهی در دانشگاه تمرین‌ها را کُپ بزنند. و الا دیگر در امتحان‌ها که از روی هم نمی‌نویسند. (مگر نه؟!) من که می‌گویم! همه‌اش دارم از پی در پی آمدن اتفاقات خوب با دمم گردو می‌شکنم و همه هم می‌شکنند؛ فقط گاهی دل ما را با گردو اشتباه می‌گیرند. می‌دانم در دلشان چیزی نیست. تقصیر خود ماست که دلمان قدّ یک گردو کوچک است. اگر دلمان مثل هندوانه بود دیگر نمی‌شکست. آخر کسی هندوانه را با گردو اشتباه نمی‌گیرد. (اِ؟ راست می‌گویی. گاهی دلِ هندوانه‌ای را هم می‌شکنند. بی شک این هم کوتاهی خودمان است. اصلا دل که نباید از جنس میوه باشد. دل باید از جنس سخت‌تری باشد. بگذار فکر کنم... مثلا سنگ. سنگ خوب است؟) بالاخره گاهی پیش می‌آید. مثل رشوه که گاه پیش می‌آید. لابد کارمند بیچاره گمان می‌کند ارباب رجوع دارد طلبش را می‌پردازد؛ بنده‌ی خدا آن قدر ۸ ساعت مفید کاری را هر روز پر می‌کند که‌ دیگر برایش حافظه نمی‌ماند. آنوقت برخی گمان می‌کنند او رشوه گرفته. وگرنه کدام کارمندی رشوه گرفته تا به حال؟

بگذریم. دوستانم یک به یک عشق و محبت به محفل دوستی می‌آورند و گاه آن قدر مستِ محفل می‌شوند که‌ نامت را نیز از یاد می‌برند. از مست چه انتظاری می‌رود؟! و الا دوستان که برای رفع کارهای خودشان با من دوست نشده‌اند. فلذا چه دلیلی برای حال بد وجود دارد؟!

اینجا ملالی نیست جز دوری تو. آخر تقصیر تو نیست که گفتی تا ابد رفیقم خواهی ماند. بلی. هرکسی می‌تواند هرچه می‌خواهد بگوید. مقصر، باورکننده است. وای خدای من! چقدر حالمان اینجا خوب است.

برایم نامه بنویس. تو هم خوبی؟ (یا خوبی؟!)