- ۹۹/۰۶/۲۵
- ۰ نظر
دیشب یکی از عجیبترین خوابهای عمرم را دیدم.
خواب دیدم که یک ویلچر تاشو دارم که بعضی محلها باید ازش استفاده کنم. بعدش کارم که تمام میشود، تایش میکنم و میگذارمش توی کیف دستیام.
...
در نزدیکیهای میدان کاج سعادتآباد، با یک شیشه آبجو در دست ایستاده بودم تا چراغ سبز شود که بروم خانهی مامانبزرگم. چندنفر از پشت سر آمدن و به من گفتند که یک بلوک آنطرفتر، یک برنامه شبیه bachelorette (با تفاوتهایی) به زودی در حال آغاز است. داشتم فکر میکردم که دارند تمسخر میکنند یا نه. اما چون نزدیک بود، به هر حال رفتم. این طوری بود که برای هر خانم شرکتکننده که به برنامه پذیرفته شده بود، یک آقا انتخاب شده بود. شرکتکنندگان در مدت برنامه در آن خانهی خیلی بزرگ زندگی میکنند و زوجی در نهایت برنده میشود که بتواند یک رابطه «واقعی» درست کند.
همهی شرکتکنندگان با چمدان بزرگ و لباسهای زیبا و گرانقیمت آمده بودند. اما من به جز کیف دستیام و لباسهای تنم چیز دیگری نداشتم. در پاکتی که به دستم داده بودند، داشتم دنبال کسی میگشتم که به من انتساب شده بود. یادم نمیآید اسم دقیقن چه بود، اما یادم است حرف W را داشت و ۴ حرفی بود. بالاخره از یک آقای شرکتکننده پرسیدم فلان اسم رو میشناسی؟ گفت بله و خانمی را به من نشان داد و گفت ایشان کسی است که دنبالش هستی.
به سمت W رفتم و با هم صحبت کردیم. بعد از او پرسیدم باید برای برنامه چه کار کنم؟ گفت اول از هر کاری برو و بستهی خوشامدگوییات را بگیر. اما حواست باشد که لباسخانهی تمام پارچه را انتخاب نکنی چون پوست را اذیت میکند. پرسیدم از کجا میدانی؟ گفت سال ۲۰۱۶ هم شرکت کرده بودم و برندهی سال شدم. گفتم پس دوستدخترت چه شد؟ گفت یکسال بعدش فوت کرد...
خانم W قصر محل برگزاری را بهم نشان داد. همهچی مرمری و زیبا بود با خطهای طلایی و گاهی کمی صورتی. همان ترکیبی که دوست دارم.
تور قصر که تمام شد، رفتم تا بسته و به ویژه لباسخانهی غیرتمامپارچه را بگیرم که صاحب برنامه گفت اندازهی من تمام شده است. قرار شد سفارش دهد و فردایش به دستم برسد. به حالت دست از پا درازتر برگشتم به اتاقم و در این فکر بودم که وقتی ساعت ۸ صبح فردا برنامه شروع میشود، چطور میتوانم از میدان کاج تا فیلادلفیا بروم و برگردم تا چمدانی از وسایل و لباسهایم بیاورم که بتوانم شرکت کنم. در فکر حل این معما بودم که خانم W آمد و من نظر او را پرسیدم. قرار شد من را برساند فیلادلفیا. بعد به مامانم زنگ زدم که لباسهای مشخصیام را بیرون از کمد بگذارد تا وقتم کمتر تلف شود.
خیلی دوست داشتم بدانم برنده کدام گروه خواهد بود. اما دیگر از خواب بیدار شدم!