یک پردیس

صبح یکشنبه از خواب که بیدار شدم، دیدم دلم هوای چای خوردن با مامانم رو کرده. تقویمم رو چک کردم. دقیقاً سه ماه و نیم کلاسی نداشتم. بلیت‌های به مقصد تهران رو چک کردم. یک پرواز خوب ۱۷ ساعته را گرفتم و بعد از دریافت ایمیل تایید، آن‌را در تقویمم وارد کردم.

از آن روز که بلیت گرفتم تا امروز نمی‌دانم چطور گذشت. همه‌ی نفس‌کشیدن‌هایم منتهی می‌شد به فکر دیدن تهران. بعد از ظهر، کوله‌ام را روی دوشم انداختم، چمدانم را -که مثل همیشه سنگین و سخت است- کشان کشان تا آسانسور بردم. این لبخندِ بی‌اراده هم که از روی لبم پاک نمی‌شه. در آسانسور اَپ اوبر را باز کردم و یک ماشین برای فرودگاه فیلادلفیا گرفتم.

در راهم و دارم به راننده می‌گم که بعد از ۲ سال دارم می‌رم شهرم رو ببینم! نمی‌دونم چقدر حسم رو متوجه می‌شه، اما در هر حال هیجانم رو از صدام و تعداد نفس‌هایی که می‌کشم می‌تونه تشخیص بده. برای کسی مهم نیست؛ ولی فکر کردن به این‌که دنیا خوشحاله از ایران رفتنِ من، درونم رو لبریز می‌کنه.

مثل همیشه، زیادی زود به فرودگاه رسیده‌ام. یادم می‌افتد که قرصِ ضدتهوع را نخورده‌ام. دربه‌در دنبال یک غرفه می‌گردم که یک لیوان چای بگیرم جهت قرص؛ و عادت. کمی بعد، کلافه از محیط فرودگاه، می‌نشینم روی یک صندلی. کمی بعد دوباره از جلوی همه‌ی گیت‌ها رد می‌شوم و به قیافه‌ی آدم‌ها نگاه می‌کنم.

بالاخره نوبت پرواز منه!

تا می‌نشینم روی صندلی‌ام در هواپیما، دلم برای فیلی تنگ می‌شه. آدمیزاد چه موجودیست!

۱۷ ساعت بعدی، خلاصه‌ای است از حالت تهوع، سر رفتن حوصله، خواب رفتن پا و گریه‌ی نوزادانی که مثل من کلافه شده‌اند.

---

تا این‌جای رویا را می‌توانم بپرورانم در ذهنم. (و چقدر دنیا پیچیده و عجیب است که چنین چیزهای ساده‌ای را برای یک دخترکوچولو تبدیل به رویا کرده.) اما وقتی برسم نمی‌دانم چه می‌شود؛ چه می‌شوم. از این‌که والدینم با من مثل یک «مهمان» برخورد کنند می‌ترسم. می‌ترسم مامانم بهم نگوید «برو یه چایی بیار با هم بخوریم» و به جاش، گویی که من مهمان هستم، خودش چای بیاورد. می‌ترسم اگر چایِ ولرم (که جزو گهگاه بی‌سلیقگی‌هایم در خانه بود) برایش درست کنم، نگوید این چه چیز بدمزه‌ای است. از این‌که با عروس‌ها و دامادهای جدید فامیل ملاقات کنم هم می‌ترسم. از دیدن بچه‌های جدید که از وجود من هم بی‌اطلاع هستند هراس دارم. راستی، قیمت تاکسیِ نوبنیاد به تجریش الان چقدر شده؟

  • ۹۷/۰۹/۲۶
  • پردیس

تفکرات من

نظرات  (۲)

  • بنیامین بیضایی
  • چه حس خوبی به آدم منتقل میکنه این متن :) 

    سلام ...
    اولش که خوندم فکر کردم واقعا ایران اومدی و تو دلم گفتم چقدر حیف که نتونستم ببینمت :(

    پاسخ:
    3>

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی