تو؛ آن بارِ شلوغ جمعه شب.
و من، آن آخرین نیمکتِ کوچکِ پشتِ قفسههای بلند طبقهی آخر کتابخانه.
راستی چه چیزی کم است که هرگاه دستنیافتنیای برایم دستیافتنی میشود، حفرهی ناشناختهی وجودم باز هم پر نمیشود.
تو؛ که هنوز برایم ناشناختهای. هر باز گمان میکنم شناختمت، به عمق ندانستنم پی میبرم. آیا تو همانی که کم سخن میگویی؟ یا پرسخنی؟ شاید رز سفید دوست داری، شاید هم آفتابگردان.
چاره چیست؟ وقتی زنِ بیرون چندان قدرتمند نیست، باید از کودکِ درون طلبِ یاری کرد. میانگین سنیشان میشود یک دختر نوجوان؛ و امان از دلهرهها، اشتباهها و ضعفهای نوجوانی... البته چیزی عوض نشده است؛ فقط قدیمیترین آرزویم لباسِ مَحال به خود پوشید. اما دیگر چه میشود کرد؟
آن آرزو، امروز ۱۸ ساله شد. خسته شده بود دیگر از زندگی کردن با من. حالا که ۱۸ ساله شده میتواند زندگی مستقلی برای خودش آغاز کند. مدتی غریبی میکند، مدتی دلتنگیهایش باعث بدعنقی میشوند؛ اما آخر سر عادت میکند؛ آرزوی خاموش شدهی ۱۸ سالهام.
میدانی عجیبتر چیست؟ اینکه به این هم عادت میکنم. و عجیبتر اینکه تنهایی آزارم نمیدهد. اما گاه چارهای ندارم جز اینکه بیندیشم چه میشد اگر همه کمی بیشتر وقتی که باید میبودیم، میبودیم. درست است؛ این را به خودم میگویم بیشتر.
تو، یک فرد نبودی هرگز. یک مفهوم بودی از ۵ سالگی. هر از گاهی تغییر شکل دادیی؛ گاهی تغییر باطن و گاه تغییر ظاهر. هنوز نمیدانم چه شکلی هستی. نمیدانم انتظار دیدن چه انسانی را داشته باشم در نهایت. کدام شکلت.
آن زمانی که هنوز اندازهی الانم قوی نبودم، تو خیلی قوی بودی. اما من، با دستان خالی تو را کشتم و از جنازهات، موجود عجیبالخلقهای زاده شد. حالا که قوی هستم، دیگر جرات به زبان آوردن چیزی را ندارم و حتی جرات نگاه کردن به تو را - هر چند روبرویم نشستهای.- آفتاب میتواند دیوانهکننده باشد، اگر آن موقعی که باید باشد، نباشد. باران میتواند کلافهکننده باشد؛ اگر وقتی که باید نباشد، باشد.
و زندگی پر از فراز و نشیب است؛ گاه زندگی را بدون عشق نمیتوانی تصور کنی و گاه، آن را دورترین مفهوم مییابی. حال نمیدانم کدام فراز است و کدام نشیب.
طول کشید تا بفهمم من هم یک آدم معمولیام. یعنی یکی هستم مثل همهی آدمها. من هم خسته میشوم. من هم گاهی حوصلهی درس و کار را ندارم. من هم دلم میخواهد کسی دوستم داشته باشد. من هم گاهی انگیزه ندارم. این آخری را بویژه از همه دیرتر فهمیدم. نمیدانم سقف آرزوهایم خیلی کوتاه بوده یا چه که زورم رسیده به خیلیهایشان. بهشان رسیدهام. اما انگار چیزی سر جای خودش نیست. دارم به زور خودم را راه میبرم. هر روز صبح به سختی خودم را بیدار میکنم. هر روز به دشواری کارهایی را که دوست دارم و برایم مهم است انجام میدهم. برای برداشتن تکتک قدمهایم باید کلی ناز خودم را بکشم. دنیا مقداری رنگهایش کم شده، یعنی زشت شده. زشت که نه، انگار مقداری خاکستری به همهچیز اضافه کرده باشند. صورتی چرک به جای صورتی، زرشکی به جای قرمز، سبز لجنی به جای سبز فسفری، و به جای زرد، رنگی که اسمش یادم نمیآید. البته هیچکدام از این رنگها با خاکستری به دست نمیآیند، اما در ذهن من چرا. آزاردهندهتر این است که هیچ دلیلی ندارم برای خوشحال نبودن. زندگیام آرام، مرتب و در مسیر رسیدن به آرزوهایم است. همهچیز ظاهراً خوب است. اما یک چیزی کم است و نمیدانم چه و نمییابمش.