- ۹۶/۱۲/۲۴
- ۰ دیدگاه
دیدید گاهی آدم از یکنواختی زندگیاش خسته میشود؟ فکر میکند در جایی گیر افتاده که چیز جدیدی یاد نمیگیرد و تجربهها فقط تکرار شدن اتفاقات قبلی هستند؟ وضعیت خستهکنندهای است که آدم آرزو میکند از آن در برود و زندگی پویاتری برای خودش دست و پا کند.
از روزی که پایم را اینجا گذاشتم، هر روز از زندگیام تجربهی جدیدی است و به جرات (و بدون اغراق) روزی نیست که چیز جدیدی یاد نگیرم؛ از علم گرفته تا نکات زندگی تا احساسات جدید. چیزهای جدید اینقدر زیاد بوده که گویی به جای ۶ ماه، ۶ سال از عمرم را اینجا بودهام. دو روز که مسافرت میروم، دلم برای خانهی خودم تنگ میشود، دلم برای تهران هم تنگ میشود. دلم برای مامان و بابا تنگ میشود.
میدانم که بالاخره روزی اینجا هم زندگی شروع میکند به یکنواخت شدن. و تجربهها میشوند تکرار اتفاقات قبلی. اما اکنون گاهی خسته میشوم از اینهمه تجربهی جدید. این همه آدم جدید. دلم میخواهد دو ساعت برگردم به تخت خودم در اتاق خودم در خانهی خودمان در تهران. پتوی خودم را بکشم روی سرم و زندگی دور و اطرافم تکراری باشد که بتوانم کمی استراحت کنم؛ با خیال راحت.