- ۹۶/۰۹/۲۷
- ۱ دیدگاه
چند صفحه برای امتحانم میخوانم. خسته میشوم. چند آهنگ گوش میدهم. چند غزل میخوانم. میرسم به غزلی عاشقانه و ... یادم میافتد انسان هستم. بیشتر از آن، یادم میافتد که انسان «بودم». یاد آن «تنها یک باری» میافتم که چشم در چشم شدیم و دنیایی بود برای خودش. میاندیشم که یک جفت چشم در زندگیام کم دارم و در آن لحظه است که به زار زدن میافتم.
راستی چه شد که این همه بیاحساس شدم؟ چه شد که وجودم را که میتوانستم مملو از عشقش کنم خالیِ خالی رها کردم؟ حسّ دوستداشتن (حتی یکطرفه) به خودی خود شاید میتوانست از این باتلاق خارجم کند. راستی چقدر دلم برای پردیس تنگ شده. دلم برای مادرم، پدرم، برادرم، اتاقم، شهرم -با همهی آلودگیها و عصبانیت مردمش- تنگ شده. اما از آن بیشتر، دلم برای خودم تنگ شده. پردیسِ من کجاست؟
پردیس از کنارِ کارهای نادرست دیگر بیتفاوت میگذرد. دیگر چندان کاری به تقویمش ندارد. زیاد درس نمیخواند. از مسائل سطحی و پوچ آزردهخاطر میشود. دیگر یادش نیست اهدافش چه بود. هر چه به مغزش فشار میآورد، ارزشهایش به یادش نمیآیند. خیلی عمیق نمیشود در مسائل. همهی ستونهایی که پردیس بر آنها بنا شده بود حالا دیگر بیمعنی هستند. از همهاش فقط یک اسم مانده. همان را هم عوض کند و دیگر هیچ در هیچ در هیچ.