- ۹۶/۱۲/۱۳
- ۰ دیدگاه
داشتم عکسهایی را که در گوشیام دارم نگاه میکردم و سیر سریع خاطرات آغاز شد.
اولین روزی که پایم به آمریکا رسید. اولین کافهای که اینجا رفتم. اولین چایای که نوشیدم و به نظرم به همهچیز شبیه بود به جز چای. چون هنوز طعم چایای را که در خانه دم میکردیم به یاد داشتم. آن روز، هیچ حسی نداشتم. اصلا نمیدانستم کجا هستم و باورم نمیشد از ۱۷ ساعت پرواز در مسیرِ دور شدن از خانه جان سالم به در بردهام. اولین غذایی که خوردم، هنوز یادم است: از ترس تهوع ذره ذره غذا میخوردم و یک وعده غذا را در یک روز نتوانستم بخورم. اما همان روز، برای آپارتمان جدیدم خرید رفتیم. همهی چیزهایی را که در اینترنت با مادرم دیده بودیم از نزدیک داشتم میدیدم. یادم است همهی قیمتها را با به ریال حساب میکردم! آن روز تا شب خرید کردیم. ساعتهای بسیار طولانی. من جتلگ تجربه نکردم به هیچ عنوان. فردای آن روز هم به خرید رفتیم. آن روز هم تا شب به خرید مشغول بودیم. آن شب وقتی به خانه رسیدیم، از شدت احساس خستگی و درماندگی شروع کردم به گریه. اینقدر خودم را مستأصل میپنداشتم که میخواستم قلبم را از قفسهی سینهام خارج کنم و از پنجره پرت کنم بیرون.
بگذریم. اگر بخواهم میتوانم هفته هفتهام را از روزی که آمدم توصیف کنم. اما چه سود؟ پس بگذریم. داشتم عکسهای گوشیام را میدیدم.
کمی گذشت و رسیدم به اولین سفرم. چقدر نگران بودم روز سفر و نخستین باری بود که پس از سفر، فهمیدم که چقدر نیاز داشتهام به آن تغییر محیط.
کمی عکسها را بیشتر گذراندم و رسیدم به عکسی که خانهی مامانی بودم و برادرم بغلم کرده بود. یادم افتاد که دیگر حافظهی پوستم، آغوش مادر و پدر و برادر را به یاد ندارد. کمی بیشتر عکسها را به عقب زدم و رسیدم به عکسی که صورتم را به صورت مادرم چسبانده بودم. ناخودآگاه دستم را روی صورتم کشیدم که به ذهنم کمک کنم که واضح یادش بیاید لمس پوست مادرم دقیقاً چه حسی داشت. یادش نیامد آن حس اما واژهی «لطیفترین» از تفکرم عبور کرد.
۶ ماه است هر روز از همان چای مینوشم و اکنون حس میکنم چای قبلا هم همین طعم را داشت -با اینکه میدانم این حقهی جافظهام است.-
امروز ساعتها در خیابانهای فیلی قدم زدم. از هر خیابان که میگذشتم، به طرز عجیبی تهران را به یادم میآورد. به نظرم همهچیز شبیه تهران این اینجا -با اینکه میدانم هیچکجا تهران من برای من نمیشود و این هم حقهی حافظهام است.-
هر کجا را که نگاه میکنم و هر حسی که از در و دیوار شهر و خانهام میگیرم، گویی از ازل با من بوده. -با اینکه میدانم این هم...-
قدیمیترین عکسهای که روی گوشیام داشتم، عکسهای قبلی حساب تلگرامم بود. چشمم افتاد به عکسی قدیمی از یک عید. سه سال پیش یا شاید چهار سال پیش. موهای من آن موقع مشکی و لَخت بود. چه هنگام من اینقدر بزرگ شدم؟