- ۹۵/۱۱/۰۷
- ۰ دیدگاه
امروز، روز شنیدن خبر محدودتر شدن دریافت روادید آمریکا بود. آن هم درست پس از آن که از اساتید دانشگاهی که پیشنهادش را پذیرفته بودم پیام تبریک و خوشامد دریافت کردم. راستش تا پیش از این، گمانم بر این بود که نقشهی دومم (که در دلم و بر زبان پلن بی مینامم) بسیار زیرکانه و هوشمندانه است. اما پس از اخباری که راجع به روادید آمریکا برای ایرانیها پخش شد، دیدم چقدر نقشهی دومم بر دلم نمینشیند.
زمزمههای پٙسِ مغزم میگوید آن دانشگاه عالی، آن امکانات و آن پژوهشها حق تو است. حق داری غصه بخوری. از طرف دیگر باید به خودم یادآوری کنم که با غصه خوردن چیزی حل نمیشود.
نقشهی دومم، تحصیل در کشور پیشرفتهی دیگری بود که مرا پذیرفته بودند و البته سیاست بسیار آرامتری نسبت به آمریکا دارد. عجیب است که پیش از این، این نقشه بسیار معقول و امیدوارکننده مینمود. اما به حصول نقشهی اول یک گام که نزدیکتر شدم، نقشهی دوم پاک دلم را زد. راستش در یک درس اینترنتی به نام The science of everyday thinking، استاد گفت که مغز انسان اینطور است که واکنشهای خودش را به اشتباه پیشبینی میکند. برای نمونه درست تشخیص نمیدهد چه چیزی واقعا خوشحال یا ناراحتش میکند. مانند الان من که قبلتر گمان میکردم وقتی مجبور شوم سراغ نقشهی دومم بروم، از خودم به خاطر هوشمندیام تشکر خواهم کرد. حال آنکه اینطور نشده است.
به هر جهت، باید صبر کرد. مادرم میگوید شاید خیری در آن است. و من در دلم میگویم تنها یک حالت بود که ممکن بود خیری در آن باشد؛ و آن اینکه معشوقی میداشتم که او میرفت و من میماندم. اما ای کاش -تقریبا مانند همیشه- حق با مادرم باشد...