یک پردیس

۲۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفکرات من» ثبت شده است

عمیقاً معتقدم که‌ اشتباهی بزرگ مرتکب شده‌ام و آن نصب نکردن یک دفترچه یادداشت بر روی دیوار حمام است.

دیوانه کننده است انبوه نکات مهم و بدیعی که به ذهنم خطور می‌کنند و پس از آن فراموش می‌شوند. البته شاید دیوانه کننده واژه‌ی صحیحش نباشد؛ بهتر است بگویم متاسف کننده.

تنها موردی را که‌ اخیرا به ذهنم خطور کرده و خوشبختانه به یاد آوردم، در مورد خواب بود. اینکه چطور می‌توانی خواب آنچه یا آنکه می‌خواهی ببینی. حالا خواب دیدن برای متوجه شدن از وضعیت فعلی‌اش باشد یا اینکه بخواهی بدانی در آینده چه خواهد شد یا گاه تنها برای تفریح (می‌دانم. شما معتقدید خواب خیلی اهمیت ندارد و من خیلی جدی‌اش می‌گیرم. باید بگویم که قادر به اثبات آن نیستم‌ اما بی‌شمار اتفاق زندگی‌ام را در خواب دیده‌ام یا لااقل لمس کرده‌ام.) در هر صورت اگر بتوانی خوابی را ببینی که خودت در ذهنت کاشته‌ای، یک مرحله در کنترل ذهنت بالا رفته‌ای.

در مورد کاشتن ذهنیت گفتم. این را از خودم خلق نکرده‌ام؛ حتی از فیلم inception هم برنگرفته‌ام. بلکه اصطلاح -و در واقع بهتر بگویم عملی- است که‌ توسط پروفسور Elizabeth Loftus تایید شده است‌. (۱)

حال چطور ممکن است ما نتوانیم در مغز خود رویایی بکاریم؟! بله‌ این کار امکان‌پذیر است؛ یا حداقل -به علت اینکه هنوز آزمایشی رو آن انجام نداده‌ام- می‌توانم بگویم من می‌توانم چنین کاری را انجام دهم. مراحل آن هم دشوار نیست‌. تنها علت بیان نکردنم؟ واهمه دارم که پس از بیان آن این توانایی را از دست بدهم. حقیقتا دلیلی برای آن متصور نیستم. ولی شاید روزی که از این کار خسته شدم رازش را گفتم؛ رازی که شاید راز دیگران هم هست و افشا نمی‌کنند؛ مانند همه‌ی آدم‌بزرگ‌هایی که در خواب کسی را که‌ عاشق/معشوق نادانسته‌ی آن‌ها است می‌بینند و تا ابد به زبان نمی‌آورند. آدم‌بزرگ‌ها مغرور و عجیب هستند.

ویژگی کاشته شدن یک فکر یا خاطره در ذهن این است که‌ گاه نمی‌توان تشخیص داد واقعی است یا ساخته و پرداخته‌ی ذهن بوده. بله‌. معتاد شدن به آن بسیار ساده است و باورنکردن رویاها و تشخیصشان از واقعیت بسیار دشوار.

شاید کار خوبی می‌کنم که‌ هنوز دفترچه‌ای روی دیوار حمام نصب نکرده‌ام‌. ذهن چه تراوشاتی که‌ زیر دوش حمام نمی‌کند... (۲)

(1) http://www.ted.com/talks/elizabeth_loftus_the_fiction_of_memory

(2) This one is also scientifically proved and a nice article can be found here:

http://lifehacker.com/5987858/the-science-behind-creative-ideas

غمگینم. مثل مرده‌ای که‌ روحش بالای جسمش ایستاده و دارد فریاد می‌زند من زنده ام! اما افراد اطراف جسمش نمی‌شنوند، چون او به راستی مرده و خودش هنوز نمی‌داند...

دیروز با دوستی صحبت می‌کردم. یک شاهد عینی واقعه‌ی دلخراش مترو که مرد جوانی خود را در ریل قطار انداخته است‌. می‌گفت مردم ایستاده بودند لبه‌ی ایستگاه و بِربِر جوان نابود شده را نگاه می‌کردند و فیلم می‌گرفتند و عکس. می‌گفت حتی به مأموران قطار راه نمی‌دادند که بیایند ببینند چه خبر شده تا کاری بکنند. دیدن یک صحنه‌ی دلخراش -حتی لِه شدن جسم دشمنت-  آسان نیست. بعید می‌دانم در انسان‌های سالم چنین صحنه‌هایی از جذابیت برخوردار باشد. تنها یک قاتل روانی زنجیره‌ای از دیدن جسد لذت می‌برد. اعتراف می‌کنم که‌ در دلم گفتم دوستم به علت تلخی آن واقعه و اینکه بر او سخت گذشته که شاهد چنین صحنه‌ی وحشتناکی بوده، وقایع در نظرش اغراق‌آمیزتر از اصلش ثبت شده است. در ذهنم تکرار می‌کردم مگر ممکن است انقدر مرگ یک انسان جذاب باشد... آن هم برای جمع. برای همه. نه یکی دو نفر.

و حال امروز. امروز که این تهرانِ دوست‌داشتنی من، که‌ حالا حسابی از دستش دلخورم، طعم تلخ بی‌مسئولیتی و بی‌فکری را به همراه طعم شیرین خدمت و از خودگذشتگی آتشنشانان و با چاشنی شوریِ اشک تجربه کرد. متوجه شدم دوستم نه تنها اغراقی راجع به مردم حاضر در مترو برای نگاه کردن جسد مرد جوان نکرده، بلکه کم دقت کرده و قطعا جمعیت از آنچه فکر می‌کند بیشتر بوده است.

این فاجعه چندین جنبه‌ی جانی و مادی و معنوی داشته است که‌ حاجتی به بیان آن‌ها نیست. آنچه درون گلویم بغض دردناکی را، که هر چند دقیقه تبدیل به گریه می‌شود، ساخته، مردم هستند. یعنی خود ما. من و تو. من که در آرزوی سودمندی برای جامعه هستم و هیچ گامی برنداشته‌ام و تو که در آرزوی اصلاح امور کشور هستی و جز تلفن همراه، همراهی نداری و دیگران. همه.

انسانیت شاید مرده است. سعی کردم هیچکدام از تصاویری را که‌ مردم عادی از واقعه تهیه کرده‌اند نبینم. معتقد هستم که‌ اگر چنین عکس‌ها و فیلم‌هایی را ببینم، مانند کسی هستم که‌ به جوک‌های تبعیض‌آمیز و نژادپرستانه و زن‌ستیزانه می‌خندم.

من تخصصی در تحلیل مسائل اجتماعی-سیاسی ندارم. اما می‌دانم هر کسی که از چنین واقعه‌ی دردناکی استفاده‌ی سیاسی یا تجاری کند، بی‌شک در باتلاق شهوتِ قدرت افتاده و در حال دست و پا زدن است.

پیش‌تر راجع به مهندسی احساسات گفته بودم. شاید یک قدرت ذهنی یا یک برتری میان انسان‌ها محسوب شود؛ یا شاید یک رذیلت اگر کسی احساساتش را به گونه‌ای خائنانه و فریبکارانه مهندسی کرده باشد.

بالاخره در هر شاخه از مهندسی، مجموعه‌ای از اخلاق مهندسی لازم است رعایت گردد. در این بین گاه مهندسانی جز صرفا برای کسب منافع مادی تلاش نمی‌کنند. مهندسی احساسات هم از این قاعده مستثنا نیست. هرگونه سوءاستفاده جسمی و روحی می‌تواند نوعی از منافع پست مادی تلقی گردد.

من هنوز مهندس نشده‌ام. نه چندان مهندس نرم‌افزار و نه چندان مهندس احساساتم. در هر دو تلاش‌ها، پیشرفت‌ها و دستاوردهایی داشته‌ام. اما باید مراقبت کرد. توانایی‌هایی که یک فرد به دست می‌آورد ممکن است خطرناک شود‌ تبدیل شوند به «درنظرگیرنده‌ی مصلحت شخصی» یا همان خودخواهِ خودمان. خودخواهی، پٙست می‌کند.

پانویس: گاهی برخی نوشته‌ها را به حالت پیش نویس در می‌آورم. دلایل مختلفی دارد؛ بیشتر اوقات از سبک نگارش آن‌ها رضایت ندارم و گاه دلایل شخصی دیگری دارد. به هر روی، هر گاه مشکلی که یک نوشته در نظر من داشته رفع گردد، مطلب با انتشار خواهد یافت.

پانویس دو: از موضوعات بسیاری می‌خواهم بنویسم. موضوعات از دستم خارج شده است. اتاقم و سوراخ سنبه‌هایش، مهندسی احساسات، درس اینترنتی‌ای که‌ اخیرا در حال گذراندن آن هستم و در مورد علم تفکر روزمره است و ‌‌.‌..

و موضوعی هست که‌ شاید نخواهم بنویسم و فقط بخواهم. و البته کمک می‌کند به نوشتن و نوشتن کمک می‌کند به درصد عاطفه‌ی آن آن و یک چرخه‌ی پیشرفت. سه حرفی است. و آن بله؛ عشق.

چند روزی است که‌ بی هیچ دلیل واضحی سرگردانم. آری. هیچ علت مشخصی ندارد؛ لااقل علتی که در خودآگاهم از آن آگاه باشم ندارد. هر چه را بررسی می‌کنم به نکات خوب و روشن می‌رسم. حتی راجع به آینده.

گمان می‌کنم هنوز باید روی شخصیتم کار کنم که‌ هنگام این دلگرفتن‌های بی‌دلیل خودم را نبازم. آخر می‌دانی؟ کافی است انسان یکبار از خود ضعف نشان دهد آن گاه است که‌ گرگان کمین‌کرده با آن ضعف تکه‌تکه‌ات می‌کنند؛ گرگ‌های بیرون و درون.

در توصیف گرگ‌های بیرونی چندان تبحری ندارم اما گرگ درون می‌گوید هان! به برنامه‌ی امروزت پایبند نبودی؟ اشکالی ندارد. فقط همین یک روز است. و آن‌گاه می‌بینی که هر روزت با همین «فقط همین یک روز است» تباه خواهد شد. می‌گوید به ارزش‌هایت همین یکبار پایبند نبودی؟ اشکالی ندارد همین یکبار است... و سپس می‌بینی...

برون‌گرا بودن همان ضعیف بودن نیست. اما اگر با یکدیگر همراه شوند، فرد را به راحتی از چشم می‌اندازند؛ از چشم خودش و دیگران.

به گمانم به اندازه‌ی کافی گشته‌ام دنبال علت. بهتر است خودم را جمع و جور کنم و به جای علت‌جویی، پیِ بخیه زدن این وضعیت از هم‌گسسته‌ام باشم؛ پیش از آن که دیر شود.

از دیدگاه دقیق روان‌شناسی نمی‌دانم. ولی معتقدم من دارای لایه‌های عجیبی از برون‌گرایی و درون‌گرایی هستم.

آنچه مدتی است بسیار حالم را خوب کرده، رفتارهای منسوب به برونگرایی است. از طرفی لایه‌ی زیرین سرشار از درونگرایی است. گویی که درون‌گرایی خویش را در غشایی از برون‌گراییِ ظاهری پنهان کرده باشم.

دردسر اصلی تضاد ‌‌‌‌ و جنگی است که‌ در مرز برون‌گرایی و درون‌گرایی رخ داده است. میل به صحبت با یک همدم با میل به فرار از هیاهو و قایم شدن در غار تنهایی دچار جدال شده است.

این پردیس، هنوز دنبال عشق در زندگی خود می‌گردد و هر چه می‌گردد، کمتر می‌یابد. تا کی باید گشت؟ یعنی یک زمان می‌رسد که نزد خویش بگویی دیگر وقتم تمام شد. منم و تنهایی ‌‌‌‌‌‌‌ و این آسمان آبی؟ اصلا باید گشت؟ یا باید او تو را بیابد؟ اگر همه منتظر یافته شدن بمانند که دنیا دیگر هیچ. یا شاید هیچکدام نیست و خودبخود توسط دستان غیبی رخ می‌دهد؟ فعلا که‌ من منتظرم. حالا هر شکلی‌اش که می‌خواهد باشد؛ منتظرم.

نتیجه‌ی یک پژوهش علمی را مطالعه می‌کردم که طی آن دیده بودند بیش از ۷۵ درصد مردم خود را در همه‌چیز (اخلاق، شعور و ...) بالای میانگین ارزیابی می‌کنند؛ مسأله‌ای که‌ اگر اخلاق و شعور کمّی باشند، هرگز قابل رخ دادن نیست.

حال از عدد و رقم که بگذریم، من یاد خودم افتادم. من همیشه معتقد بوده‌ام که در احساس و عاطفه، با اختلاف فراوانی از میانگین بالاترم. اما مطالعه‌ی مقاله‌ی یاد شده، مرا به فکر واداشت.

ویژگی‌های مختلف خود را زیر ذره‌بین گذاشتم. آیا من راحت عاشق می‌شوم؟ خیر. آیا من هدفم را در راه عشق انسانی زیر پا خواهم گذاشت؟ خیر. آیا من از موفقیت خودم چشم‌پوشی خواهم کرد؟ خیر. آیا من بلدم فراموش کنم؟ بله.

دیدم که بله! چه انسان بی‌احساسی بوده‌ام و چگونه عمری خود را بااحساس‌ترین دختر دنیا می‌دانسته‌ام. هرچند که بازهم به خودم امیدوارم. بدین معنا که به واقع عشق را تجربه نکرده‌ام که بدانم تا کجا بالا می‌روم یا تا کجا می‌توانم غرور و خودخواهی‌ام را به زیر بکشم.

اگر فرصت (یا شاید قسمت و حتی شاید شانس) آن پیش آید، باید ببینم چطور پردیسی از خودم به نمایش خواهم گذاشت...

می‌توان به جرات بگویم که در عرض چند ماه اخیر، به اندازه‌ی ۴ سالی که در دانشگاه سپری کرده‌ام تجربه اندوخته‌ام. برای خیلی چیزها اولین بود و شاید دارم به قولی کم‌کم عاقل می‌شوم. همه‌ی این تجربیات به نوعی شیرین بوده‌اند و احتمالش هست که اکنون دارم در روی خوش زندگی به سر می‌برم.

جالب‌ترین مورد از این تجربیات، نوشتن اولین مقاله‌ی علمی استاندارد (و به زبان انگلیسی) بود. بیش از هر زمان دیگری آموختم؛ از ریزترین جزییات مربوط به این کار گرفته تا تجربیات درشت‌دانه‌ای که مربوط به مسائل تئوری است. در مرتبه‌ی بعدی، می‌توانم به نوشتن پایان‌نامه‌ام اشاره کنم. البته اعتراف می‌کنم که نوشتن پایان‌نامه‌ام، با اینکه به زبان فارسی است، به مراتب دشوارتر است. هرچند که در طی آن (که البته هنوز هم «در طی‌اش» محسوب می‌شوم!) بسیار از زبان فارسی آموختم. این دو مورد در کنار تجربه‌ی پژوهش به من ثابت کرد که به راستی به ادامه‌ی تحصیل در مقطع دکترا علاقمند هستم و تصمیم درستی گرفته‌ام.

تجربه‌ی بعدی، سه مورد مصاحبه‌ی دکترا بود. راستش به جز مصاحبه‌های مربوط به ورود به راهنمایی پس از آزمون سمپاد و یک مصاحبه‌ی مربوط به کارآموزی، هرگز مصاحبه‌ی جدی‌ای را تجربه نکرده بودم. نکته‌ای که هیجان بیشتری به این تجربه افزود، این است که به احتمال زیادی، مصاحبه‌های موفقی را پشت سر گذاشتم.

مورد دیگری که نمی‌توان نام تجربه بر روی آن گذاشت و «نقطه‌ی عطف» نامیدن آن شایسته‌تر است، توانایی کنترل احساسات و مهندسی کردن عشق ورزیدن بود که بالاخره یاد گرفتم. هر کسی باید یک وقتی در زندگی یاد بگیرد که عشق ورزیدن به چه چیزی و چه کسی برایش مناسب است. مناسب بودن، چیزی است که کمک می‌کند که عاشق شدن به عاشق ماندن تبدیل شود. و البته طرف دیگر این درس هم مهم است: به چه کسی یا چه چیزی عشق نورزد. عشق ورزیدن به یک اشتباه (فرد یا درس یا هرچیز دیگر) آدم را از مسیر اهدافش دور می‌کند. بدتر از آن اینکه می‌تواند ارزش‌های آدم را نابود کند، ارزش‌های اخلاقی و قیدهایی که هرکسی برای زندگی خودش به آن‌ها پایبند است. این مورد، شاید بلندمدت‌ترین اثر را در زندگی من داشته باشد. امید آن دارم که این اثر، اثری مثبت و سودمند باشد.

غیر از کسب تجربیات گرانبها، تغییرات زیادی را در شخصیت اجتماعی و شخصیت تنهای خودم شاهد بوده‌ام. به علت اینکه بازده‌ام افزایش یافته و احساس رضایتم از زندگی بالاتر رفته است، گمان می‌کنم این تغییرات مساعد بوده‌اند. آنگونه که خودم احساس می‌کنم، در روابط اجتماعی فعال‌تر و ساده‌گیرتر شده‌ام و دیگر از مسائل پیش‌پاافتاده ناراحت نمی‌شوم. توانایی فراموش کردن آن‌چه را که در زندگی‌ام هیچ اثری ندارد و به قول پدرم «حواشی» است بیش از پیش به دست آورده‌ام. البته این ویژگی فراموش کردن را پیش از این هم داشته‌ام. نام این را هم می‌گذارم مهندسی حافظه! البته در درس اینترنتی‌ای که در حال حاضر می‌گذرانم (به نام Think101x) گفته شده است که حافظه‌ی ما یا به عبارت دیگر فرایند به‌خاطرسپاری ما توسط خودمان قابل درک نیست و فرد هیچ دسترسی مستقیمی به فرایندهای مغز خود ندارد. اما من معتقدم تا آن‌جایی که امتیاز دستکاری مغزم به خودم اعطا شده بوده، قلق آن را یاد گرفته‌ام.

گام بعدی‌ام، این است که یاد بگیرم غیر از تکامل خودم، برای تکامل جامعه و اطرافیانم هم تلاش کنم. این تجربه‌ای است که بسیار کم کسب کرده‌ام و شاید دلیلش این بوده که همواره آن‌قدر به خودم مشغول شده‌ام که جایی برای تأمل به دیگران باقی نگذاشته‌ام. مطمئنم برای اینکه بتوانم فرد سودمندی برای دنیا باشم (بله؛ دقیقا همان جمله‌ی کلیشه‌ای قدیمی) باید به خوشبختی جامعه اهمیت بیشتری بدهم.

به امید روزی که دست به صفحه‌کلید ببرم و از تجربیات دلنشینم از گام برداشتن در مسیر بهبود وضعیت دنیا بنویسم...

یک روز نشستم و با خودم خوب فکر کردم. به اعتقاداتم. به قیدوبندهایی که از لحاظ اخلاقی و ارزشی برای خودم وضع کرده‌ام و مدت‌ها سخت‌گیرانه بدان‌ها پایبند بوده‌ام. پایبندی به اصول شخصی همواره برای من از ارزش بالایی برخوردار بوده. نه فقط از این نظر که آن ارزش‌ها دقیقا چه هستند؛ بلکه از نظر «پایبندی» به مجموعه‌ای از اعتقادات‌.

عمل کردن در چارچوبی که گفتم، بسیار مهم است. معتقدم اگر یکی را زیرپا بگذاری بقیه را نیز آرام آرام زیر پا خواهی گذاشت و به زودی زمانی می‌رسد که ارزشی در زندگی‌ات نداری. (همان جمله‌ی معروف «فقط این یک بار...»)

فکر کردن من هم از آن جهت بود که‌ برخی از قیدوبندهایی که برای خودم ساخته بودم، بی آنکه سودی داشته باشد مرا محدود کرده بود. برای همین مدتی است در رفتارهایم تجدیدنظر کرده‌ام. تقریبا تمام قیدوبندهایی را که برای آن‌ها «ارزش اخلاقی کاذب» متصور بودم به دور افکنده‌ام. اکثر موارد مربوط به «مجموعه اخلاقیات»ی بود که‌ برای رفتارهای اجتماعی خودم و در برقراری ارتباط با دیگران ساخته بودم. البته مواردی مربوط به جزییات دیگر زندگی‌ام همه میانشان به چشم می‌خورد.

نتیجه چنین شده است که‌ زندگی‌ام بسیار شیرین‌تر شده و حتی رنگبندی دنیا بهتر شده است. فعالیت‌هایم را به شکل پرآرامش‌تر و منظم‌ترین انجام می‌دهم و در رفتارهای اجتماعی‌ام پویاتر شده‌ام.

پیش‌تر گمان می‌کردم کوتاه آمدن از قیدهای شخصی، خیلی ناپسند است. اما اکنون معتقدم هر فردی لازم است هر چند سال یکبار دستی روی کتاب ارزش‌های خودش بکشد و غبارروبی اساسی کند؛ شاید بسیاری از رفتارها کلیشه و بی‌ارزش هستند و نه تنها حاملِ ارزش‌های اخلاقی نیستند؛ بلکه جلوی پیشرفت و برقراری ارتباط سالم را همه می‌گیرند.

پیش‌تر گفته بودم که فرایند اپلای بسیار پر‌آب‌چشم است. حال موضوع از پیش هم پیچیده‌تر گشته است. نگرانی و اضطراب تنها یک جنبه‌ی ماجرا است. امروز دومین موافقت از سمت اساتید را دریافت کردم. بار اول، دانشگاه جزو ۲۰ تای اول دنیا نبود و کلی برای خودم داستان بافتم که حالا باید ببینم چه می‌شود و کاش بهتر از این شود و ... . این‌بار، دانشگاه بسیار عالی است؛ یکی از دانشگاه‌هایی که به هیچ عنوان انتظار نداشتم کوچکترین توجهی به درخواست من بکند! مضاف بر آن اینکه استاد محترم هم بسیار زمینه‌ی تحقیقاتی‌اش جالب است.

می‌دانید چه اتفاقی می‌افتد؟ انسان موجودی بی‌نهایت‌طلب است. هر چه کسب می‌کند، باز هم به دنبال بهتر از آن است. حال که اینگونه شده، میان خوشحالی و نگرانی و بی‌تفاوتی گیر افتاده‌ام. حالا گویا به بهتر از ۱۰ دانشگاه نخست جهان راضی نمی‌شوم. با اینکه می‌دانم دانشگاهی با رتبه‌ی ۷ هم که به من روی خوش نشان دهد، من دیگر فقط به رتبه‌ی ۱ راضی خواهم شد.

این بی‌نهایت‌طلبی انسان، در همه‌‌ی جنبه‌های زندگی خودش را نشان می‌دهد. البته می‌پذیرم که این مدت، همه‌چیز را با عینک اپلای نگاه کرده‌ام؛ از اخلاقیات بگیر برو تا سیاست و اقتصاد و... اما این نیز برای خودش دنیایی است. بالاخره نقش مهمی در سرنوشتم خواهد گذاشت. من همیشه یک نکته را بسیار تاکید کرده‌ام. هنگامی که دانش‌آموز بودم، همواره برای کاهش دلهره‌های احتمالی کنکور می‌گفتند نگران نباشید چرا که کنکور آن‌قدرها هم در زندگی شما تاثیر نخواهد گذاشت. نکته اینجا است که من هر روز و هر روز بیشتر پی می‌برم که چقدر کنکور می‌تواند برای یک فرد سرنوشت‌ساز باشد. بهتر بود که برای دلداری دادن بگویند که کنکور تاثیری در خوشبختی شما ندارد. این جمله را می‌توان پذیرفت؛ چرا که هم نمونه‌های آن در اطراف هرکسی وجود دارد و هم اینکه تحقیقات انجام شده روی میزان رضایت از زندگی این موضوع را تایید کرده است.

این خصلت انسان حتی در روابط هم خودش را نشان می‌دهد. آیا تا به حال دقت کرده‌اید -یا با کمال تاسف تجربه کرده‌اید- که هنگامی که به فردی ابراز علاقه می‌شود، او علاقه‌ی کمتری به طرف مقابلش پیدا می‌کند؟! شاید این نیز ریشه در بی‌نهایت‌طلبی انسان دارد. گویا انتظار دارد حالا که دل یک نفر را به دست آورده، دل یک فردی بهتر از او -که حالا شاید اصلا در اطرافش وجود نداشته باشد- را به دست آورد؛ حالا نه کاملا خودآگاه.

در کل اعتراف می‌کنم که هنوز کم‌تجربه و احساساتی هستم و گاهی دیدن افق‌های دور برای دشوار می‌شود. امیدوارم راه خطایی نپیمایم و تلاش‌هایم در جهتی باشد که برای دنیا، یا حداقل بخشی از جامعه، سودمند باشد.

عطر کاج‌های این راه گمشده، بوی تو را می‌دهد.

ماه، نور تو را، روی تو را می‌تاباند.

کوه‌های دل‌انگیز انتهای مسیر، عاشقانه به نگریستن تو نشسته‌اند.

هر روز در این مسیر تو را می‌خوانم. به دنبال تو هستم. گویی از تو آمده‌ام و به تو... نمی‌روم.