- ۹۶/۰۴/۰۳
- ۱ نظر
هر چه من هیچ نگویم، تو بگو. تو بمان. تو صبر کن.
بگذار قاصدکهایی که به دست باد میسپاری، دامنم را بگیرد.
کشانکشان دامنکشان تا چشمهی محبتم ببرد و بر لب چشمه، چشمانم را بر برگهای عاشقی که به خورشید پشت ابرها چشم دوختهاند بگشاید.
- آیا خورشید از پشت ابرها بیرون خواهد آمد؟
- آری.
- چگونه؟
- هیچ مگو. دستت را به من بده. با من بیا.
و سپس پرواز. به ناکجاآبادی با صدای جوی آب و خنکای سایهسار درختانی که کاش نامشان را با هم از روی کتاب مرجع یاد بگیریم. تسلطمان بر بوی انواع چوب را به رخ یکدیگر بکشیم و تصمیم بگیریم اوقات فراغمان را به طبیعتشناسی بگذرانیم.
- از بوی کاجها برایت گفتهام؟
- از تلخیهای گذشته هیچ مگو.
- آخر باید بگویم که معجون کاجها و یاسها چه کردند با دل کوچکم...
- خانهمان را با عطر کاجها میسازیم و با لطافت یاسها روشنش میکنیم.
- با بوی یاس، میشود دار بنا کرد. دیدهام که میگویم.
- از تلخیهایت برایم بگو. اما با تلخیهایت، تنها نمان. از همین بالا رهایشان کن به دور دستی که هرگز ندانیم کجاست.
- یاسهایم را از نو متولد کن.
- دستت را بده به من.
تکیه بر درختی تنومند کردهام و خاطراتم را مینویسم. شاید هم اینبار دارم مرور میکنم. روی تکه سنگی نشستهای و نقشهی کلبهای را میکشی که شاید ما با هم خواهیم ساخت. قول زندگی را در آن نمیتوانم بدهم. اما قول با هم ساختن و با هم بزرگ شدن و با هم موفق شدن و با هم خواندن و ....
لابد نگاهم میکنی و حواسم نیست. نگاهت نمیکنم. اما میدانم چشمانت به من است. تو درک میکنی ترسم را. از دوباره شکستن.
نه. اشتباه نکن. من شکسته نشدم. اما مقاومت کردم تا نشکنم. من دختری قوی و بلندپروازم. باز هم کسی بخواهد مرا بشکند، مقاومت خواهم کرد تا آخرین لحظهای که شکستنِ کسی را که بخواهد مرا بشکند ببینم. اما خود هرگز کسی را نخواهم شکست.
در رویا میزیستم. خوابهایم پیامآور عشقها و خیانتها بودند. خوابهایم، روحم بود که بر فراز حقیقت به پرواز در میآمد. اما، بال رویاهای شبانهام را شکستند. و زیبایی داستان، آن بخشش است که تو میفهمی. ترسم را. ترسم از دوست داشتن را. ترسم را که ترس نیست؛ بیاعتمادی عمیقی است به غرایز پلید انسانها. گام به گام شانه به شانه میآیی تا همهی وجودمان اعتماد شود. آری؛ پیشتر هم نوشتهام -و شاید انتشار نداده باشم- که آخر داستان، یکی شدن است.
یکیشدنمان، همان بیرون آمدن خورشید از پشت ابر است...