یک پردیس

۲۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفکرات من» ثبت شده است

هر چه من هیچ نگویم، تو بگو. تو بمان. تو صبر کن.

بگذار قاصدک‌هایی که به دست باد می‌سپاری، دامنم را بگیرد.

کشان‌کشان دامن‌کشان تا چشمه‌ی محبتم ببرد و بر لب چشمه، چشمانم را بر برگ‌های عاشقی که به خورشید پشت ابرها چشم دوخته‌اند بگشاید.

- آیا خورشید از پشت ابرها بیرون خواهد آمد؟

- آری.

- چگونه؟

- هیچ مگو. دستت را به من بده. با من بیا.

و سپس پرواز. به ناکجاآبادی با صدای جوی آب و خنکای سایه‌سار درختانی که کاش نامشان را با هم از روی کتاب مرجع یاد بگیریم. تسلطمان بر بوی انواع چوب را به رخ یکدیگر بکشیم و تصمیم بگیریم اوقات فراغمان را به طبیعت‌شناسی بگذرانیم.

- از بوی کاج‌ها برایت گفته‌ام؟

- از تلخی‌های گذشته هیچ مگو.

- آخر باید بگویم که معجون کاج‌ها و یاس‌ها چه کردند با دل کوچکم...

- خانه‌مان را با عطر کاج‌ها می‌سازیم و با لطافت یاس‌ها روشنش می‌کنیم.

- با بوی یاس، می‌شود دار بنا کرد. دیده‌ام که می‌گویم.

- از تلخی‌هایت برایم بگو. اما با تلخی‌هایت، تنها نمان. از همین بالا رهایشان کن به دور دستی که هرگز ندانیم کجاست.

- یاس‌هایم را از نو متولد کن.

- دستت را بده به من.

تکیه بر درختی تنومند کرده‌ام و خاطراتم را می‌نویسم. شاید هم این‌بار دارم مرور می‌کنم. روی تکه سنگی نشسته‌ای و نقشه‌ی کلبه‌ای را می‌کشی که شاید ما با هم خواهیم ساخت. قول زندگی را در آن نمی‌توانم بدهم. اما قول با هم ساختن و با هم بزرگ شدن و با هم موفق شدن و با هم خواندن و ....

لابد نگاهم می‌کنی و حواسم نیست. نگاهت نمی‌کنم. اما می‌دانم چشمانت به من است. تو درک می‌کنی ترسم را. از دوباره شکستن.

نه. اشتباه نکن. من شکسته نشدم. اما مقاومت کردم تا نشکنم. من دختری قوی و بلندپروازم. باز هم کسی بخواهد مرا بشکند، مقاومت خواهم کرد تا آخرین لحظه‌ای که شکستنِ کسی را که بخواهد مرا بشکند ببینم. اما خود هرگز کسی را نخواهم شکست.

در رویا می‌زیستم. خواب‌هایم پیام‌آور عشق‌ها و خیانت‌ها بودند. خواب‌هایم، روحم بود که بر فراز حقیقت به پرواز در می‌آمد. اما، بال رویاهای شبانه‌ام را شکستند. و زیبایی داستان، آن بخشش است که تو می‌فهمی. ترسم را. ترسم از دوست داشتن را. ترسم را که ترس نیست؛ بی‌اعتمادی عمیقی است به غرایز پلید انسان‌ها. گام به گام شانه به شانه می‌آیی تا همه‌ی وجودمان اعتماد شود. آری؛ پیش‌تر هم نوشته‌ام -و شاید انتشار نداده باشم- که آخر داستان، یکی شدن است.

یکی‌شدنمان، همان بیرون آمدن خورشید از پشت ابر است...

هنگامی که خبر اتفاقات تلخ امروز تهران به گوشم رسید، منتظر ایستاده بودم جلوی درب مدرسه‌ی برادرم تا جلسه‌شان تمام شود و مادرم بیاید تا به خانه برویم. خبرها حاکی از آن بود که عده‌ای در مجلس ناامنی ایجاد کرده بودند و منتظر بودند ما بترسیم.

قبول دارم. خبر دلهره‌آوری بود؛ اما راستش من نترسیدم. ناراحت شدم از شکسته شدن بت امنیتی تهران و از کشته و مجروح شده انسان‌های بیگناه که هرچه بیگناه‌تر بوده باشند، از شر دنیای کثیف امروز بیشتر رها شده‌اند...

تا همین دقایقی پیش نیز حس خیلی قوی‌ای نسبت به واقعه‌ی امروز نداشتم؛ تا اینکه بالاخره بغضم شکست. کمی منتظر واکنش دنیا بودم. از دیگران انتظاری نیست. تنها می‌خواستم واقع‌بینانه‌تر خودمان را با دیگر ملل مقایسه کنم. و صد البته تاکید می‌کنم که منظورم دیپلمات‌ها و افراد سیاسی دنیا نیست. مردم عادی جهان را می‌گویم.

هیچکس برای تلخی امروز ما شمعی روشن نکرد. هیچکس ما را دوست نداشت.

شاید بعدتر، بیشتر بنویسم از تلخی این تنهایی؛‌ اما برای الان، فکر در سکوت و آرامش شب بیشتر لازم است.

کارهایی زیادی وجود دارد که باید پیش از رفتن انجام دهم. البته همه‌ی مواردی که «رفتنم» را مطرح می‌کنم، تبصره‌ی «البته اگر ویزایم به موقع صادر شود» باید ضمیمه حرفم گردد. فرض را بر این گذاشته‌ام که به سخن فردی که مصاحبه‌ام را در سفارت انجام داد (و گویا تقریبا به همه این حرف را می‌زند) اعتماد کنم و تصور کنم ویزا به موقع و پیش از آغاز کلاس‌هایم حل خواهد شد.

هنوز، به قول معروف، داغم و درک نمی‌کنم؛ چرا که اصلا حس خاصی نسبت به رفتن ندارم. نه حس بد و نه حس خوب. تنها حس خوبی که دارم نسبت داده می‌شود به اینکه دوباره قرار است دانشجو شوم.

کلی کارهای تمام‌نکرده دارم: گرفتن گواهینامه، جمع‌بندی کارهای دندانپزشکی، پاره‌ای کارهای اداری و ....

قصد داشتم حتما پیش از رفتن گواهینامه بگیرم؛ اما شدت تنفر از اینکه به کلاس رانندگی بروم به حدی است که نمی‌دانم باید چه کنم. حدس می‌زنم که تا پایان عمرم بی گواهینامه خواهم ماند. البته یک دوره کامل به کلاس آیین‌نامه و شهر رفته‌ام و آزمون ساده‌ی آیین‌نامه را هم قبول شده‌ام. اما فاصله‌ای که افتاده زیاد است و باید احتمالا همه‌ی کارها را از ابتدا آغاز کنم.

برنامه‌های فعلی (که دارم انجامش نمی‌دهم و فقط می‌دانم که باید انجامش دهم) این است که مدرکم را آزاد کنم. پیش‌تر کارهای مربوط به فارغ‌التحصیلی را انجام داده بودم و برای استفاده‌ی دیگران مکتوب هم کرده بودم. حالا باید سر از آزاد کردن مدرک در بیاورم و پس از آن حین انجامش، مکتوبش هم بکنم.

این چند روز به جای اینکه سراغ کارهای اداری ضروری‌ام بروم -که به تحقیق خسته‌کننده و تلخ است- نشسته‌ام و درس اینترنتی خوبی را که پیدا کرده‌ام تماشا می‌کنم. وسواس عجیبی روی سوادم دارم. هر روز که از فارغ‌التحصیلی‌ام می‌گذرد، احساس می‌کنم سوادم از سوراخی که در حافظه‌ام وجود دارد نشت می‌کند. آدم باید خیلی حواسش به سوادش باشد. اگر سوادم را -به علت بهنگام نکردن آن یا مرور نکردن و فراموشی- از دست بدهم چه در چنته خواهم داشت؟ چه سرمایه‌ای غیر از سواد و مهارت‌هایم دارم؟

دل، گاهی پر می‌شود از عطش نوشتن. حیف که نوشتن دلیل می‌خواهد. راستش انسان‌هایی که در زندگی‌ام برایم جالب بوده‌اند، در کارشان خبره و در زندگی شخصی‌شان ناموفق بوده‌اند. آن تعادل که می‌گویند باید بتوان میان کار و زندگی برقرار کرد، برای یک زندگی خوب و معمولی است. هر چند که من هم گاهی به خودم می‌گویم که باید این تعادل را تمرین کنم تا یاد بگیرم و عادت شود و این عادت تبدیل به سبک زندگی‌ام شود.

مشکل اینجاست که هر چه سنم بالاتر می‌رود، اهمیت کارم (و تحصیل و هر چه نامش را زندگی شخصی نمی‌گذارند) برایم بیشتر می‌شود.

البته این اتفاقی نو نیست. پردیسِ احساساتی هنگامی که در یکی از (به زعم دیگران) پر استرس‌ترین برهه‌های تحصیلی (که تا اینجا کنکور کارشناسی بوده است) قرار داشت، به گفته‌ی همگان، از لحاظ احساسات سیب‌زمینی بود. آنچنان درس و برنامه‌ریزی برای آن آرامم می‌کرد که به خاطر ندارم ذره‌ای در آن سال آخر دبیرستان استرس تجربه کرده باشم. اما دوستانی را رها کردم.

بالاترین نمراتم مربوط به زمانی است که در پیچیده‌ترین روابط عاطفی قرار داشته‌‌ام. یعنی کوچک‌ترین اثر منفی‌ای بر کارم نداشت. اما آدم‌هایی را رها کردم.

سیر عجیبی است. هرچه می‌گذرد احساس تعلق خاطر بیشتری نسبت به تنهایی پیدا می‌کنم و بابت همه‌ی گام‌هایی که برداشته‌ام تا به این مقدار تنهایی برسم خوشنودم.

تصمیم بر آن است که دیگر اجازه ندهم عواطف کودکانه و غیرعقلانی، احساساتم را قلقلک بدهد. اما بعد مدت‌ها کمی قلقلک را تجربه کردم.

نه چندان ضعیف است که در مورد آن نگویم و نه چندان قوی است که ارزش تأمل طولانی‌تری را داشته باشد. شیرین است؛ مثل یک شکلات کوچک. ضرر خانمان‌سوزی ندارد اما کامت را تنها برای مدت کوتاهی شیرین می‌کند.

این دسته از احساسات، تنها لایق یک واکنش است: فراموشی.

علاقه پیدا کردن به فردی خاص، چه از لحاظ یک دوستی ساده و چه موارد پیچیده‌تر، فرایند عجیبی است. ابتدا وی را هیچ نمی‌شناسی. پس از مدتی به دلیل چند پیشامد خاص (و تصادفی) از برخی رفتارهای وی خوشت می‌آید. بی‌وقفه توجهت به آن رفتارها بیشتر و بیشتر می‌شود؛ به آن رفتارها واکنش نشان می‌دهی. آن واکنش‌ها بر فرد نمایان می‌شود و خب، خواسته یا حتی ناخواسته، آن رفتارها در وی شدت می‌یابد. بالاخره انسان موجودی است که حتی اگر به روی خود نیاورد و به هر شدتی انکار کند، از مورد توجه واقع شدن خوشش می‌آید.

اگر فرایند به همین جا ختم گردد، علاقه از بین نمی‌رود. ولی واقعیت این است که از اینجا به بعد حالات مختلفی رخ می‌دهد. آن چه بارها و بارها برای من رخ داده (و غیر از آن رخ نداده) حالتی است که دقیقا متوجه می‌شوی فرد عینا برعکس آن چیزی است که از خود نشان می‌داده. رفتارها برعکس می‌شود. مثلا به فردی که به خاطر روح آزادش علاقمند شدی، می‌بینی حتی از تلفن همراهش هم آزاد نیست. فردی را که به نظرت اعتماد به نفس بالایش وی را جذاب کرده بوده، شاید همه‌ی هیاهویش برای قایم کردن بی‌اعتماد به نفسی‌اش بوده باشد.

از این نقطه معمولا زوال علاقه رخ می‌دهد. رفتارهای فرد که تا چندی پیش جذاب می‌نمود حالا تهی و مسخره به نظر می‌رسد. به همین راحتی.

البته باید بگویم که گاه این زوال علاقه رخ نمی‌دهد؛ اگر در فرد چیزی کشف شود که همه‌ی معادلات را به هم بریزد...

دقیقا به خاطر ندارم چه زمانی از خودِ پیشینم فاصله گرفتم. البته من نام آن را بهتر می‌دانم که «انحراف از خود پیشین» بگذارم و نه «فاصله گرفتن از خود پیشین». دلایل آن را تا حد گنگی می‌دانم. ولی هنوز باور ندارم که آن خودِ پیشین تبدیل به این خودِ فعلی شده است و عجیب‌تر اینکه می‌دانم خودِ پیشین از خود فعلی‌ام قاعدتا باید ناراضی باشد ولی من هم‌اکنون راضی هستم. اینکه می‌گویم دلایل آن را می‌دانم، مطمئن هستم که اشتباه است. این روانشناسان اصطلاحی دارند به نام source amnesia که طبق آن احتمالا من دارم اشتباه می‌کنم.

نسبت به اینکه الان زندگی در نظرم دشوارتر شده ولی برای من راحت‌تر می‌گذرد، نمی‌دانم چه موضعی باید بگیرم. آنچه نظرم را جلب کردم -و احتمالا نظر هر خواننده‌ی دیگری را هم ممکن است جلب کند- این است که بیش از حد در مورد خودم می‌نگارم. این نشانه‌ی خوبی نیست و باید کاهش یابد. ولی شاید مدتی نوشتن از خود و «مَن مَن» کردن لازم دارم تا وضعیت دوباره پایدار گردد.

نوشتن از دیر باز برای من روش موثری جهت آرامش اعصاب بوده است. نوشتن از دیگران، از خودم و از دنیا. مسائل با ربط و بی‌ربط. یک درد دیگرم این است که هرچه می‌نویسم دیگر نمی‌توانم دردم را بیان کنم.

صحبت با عزیزانم، یکی از فعالیت‌هایی بوده است که گاه در آن‌ها زیاده‌روی می‌کرده‌ام. اما اکنون، این روزها، عطش حرف زدن با آن‌ها را دارم، اما نمی‌دانم از چه بگویم و چگونه بگویم. مثلا یکی از عزیزانم را صدا می‌زنم تا با وی سخن بگویم. اما تنها نامش را صدا می‌زنم و بعد چیزی نمی‌گویم.

گریه کردن، معجزه‌ای برای من و نقطه‌ی قوتی برای روحم بوده است. گریه کردن آزارم می‌دهد و حتی اگر آزارش را به جان بخرم، توانایی‌اش را ندارم. حتی فشار آوردن به عضلات دور چشمم را امتحان کردم. سعی کردم به اتفاقات غمگین بیندیشم تا اشکم در بیاید و بگریم. دقیقا شبیه همان کاری که برای افرادی که مرتکب خودکشی با قرص شده‌اند انجام می‌دهند؛ انقدر آب‌نمک به خوردشان می‌دهند تا استفراغ کنند و سپس خوب می‌شوند. اما اشکم در نمی‌آید.

احساس منفصل بودن از محیط اطراف را دارم ولی از طرف دیگر احساس یک زندان در درون خودم می‌کنم. زندان یا قفس. فرقی نمی‌کند.

آیا طبیعی است؟ نمی‌دانم.

طبق تعریف تنهایی، تنها هستم. اما هیچ احساس تنهایی نمی‌کنم و از بابت آن نگران نیستم. اما خوب به یاد می‌آورم زمان‌هایی را که تنها نبودم ولی احساس تنهایی داشتم. یک چیزی این میان دارد تنهایی مرا پر می‌کند. یک چیزی که پیش‌تر در زندگی‌ام نبوده - یا بسیار کمرنگ‌تر از حالا بوده. آن چه جالب است، این است که موضوع جدیدی به زندگی‌ام وارد نشده بلکه موارد بسیار از آن حذف شده است. با حذف آن‌ها چیزی به دست آورده‌ام که تنهایی‌ام را پر کرده است.

از پاراگراف بالا، نمی‌توانم چیز معناداری استنتاج کنم. شاید بگویید بروم خوش باشم که احساس تنهایی نمی‌کنم. حال آنکه من می‌دانم که وضع دنیا ناهنجار است. فردا روزی آن چه از زندگی‌ام رفته بوده بازمی‌گردد و با خود تنهایی را می‌آورد. باید بدانم چه بوده که دیگر اجازه ندهم به زندگی‌ام بچسبد.

یک تفسیر، می‌تواند خارج شدن بی‌شمار نوفه از زندگی‌ام باشد. مانند کنار زدن غبار. کنار زدن غبار از زندگی‌ام؛ خودم. بهتر می‌دانم کیستم. ریاست قلب و مغز خودم را بر عهده گرفته‌ام؛ هر چند که بر همگان واضح و مبرهن است که گاه رییس‌ها چه افتضاحاتی که در ریاستشان به بار نمی‌اورند... چشمم بازتر شده است - و البته ضعیف‌تر. حس‌هایم قوی‌تر شده‌اند؛‌ اما گاه توهم و خیال با آن‌ها ترکیب می‌شود و نمی‌توان به آن‌ها اعتماد کرد. مثلا مدتی است هر وقت بخواهم به بوی سیگار فکر کنم، بویش به مشامم می‌خورد؛ حال آنکه هیچ سیگاری در اطرافم نیست. حرکت آدم‌ها را می‌توانم باوقار، مهربان و یا حماقت‌آمیز تصور کنم. هر کدام که نوبتش باشد.

من کل روز می‌توانم غرق در تفکرات و آموزش‌های منظمی که خودم برای خودم تنظیم می‌کنم شوم و به هیچ چیز دیگر نیندیشم. این شاید چیزی باشد که تنهایی‌ام را دارد پر می‌کند. هر غرق شدنی عوارض جانبی خودش را دارد.

وقتی قدم در راه قوی شدن می‌گذاری، تجربیات زیادی به تو نشان می‌دهد این قوی‌تر شدنت را، خستگی‌ناپذیر و بی‌تفاوت -به حواشی- شدنت را. این تجربیات از یادت می‌برد که‌ هنوز هم نقاط ضعفی داری؛ هنوز هم ممکن است دلت بشکند؛ هنوز هم ممکن است نگرانی‌های بیهوده به سراغت بیایند.

یک صحبت کوتاه، پیش‌تر می‌توانست احساسات من را به کلی دگرگون کند؛ نگرانی‌هایم را بیفزاید یا بکاهد؛ به راحتی. اکنون روحیاتم هموارتر شده است و بیدی نیستم که‌ با «این» بادها بلرزم. ولی هنوز هم گاهی با «آن» بادها می‌لرزم. هنگامی که‌ دقیقا روی نقطه‌ضعفم انگشت گذاشته شود می‌لرزم. نقطه‌ضعفم، آرزوی دیرینه‌ام است. امروز بعد مدتی لرزیدم.

تنها موردی که لرزیدن سود دارد، زمانی است که‌ به عنوان مکانیسم دفاعی یا جهت نشان دادن یک بیماری بلرزد. -و اعتراف می‌کنم؛ هیچ دانش و سررشته‌ای از حقایق پزشکی این زمینه ندارم. از جامعه‌ی پژوهشگران این حوزه به خاطر سطحی بودن برداشتم پوزش می‌خواهم.- غیر از این مورد، لرزیدن وقت تلف کردن است. امروز، مدتی وقتم را -که هرگز نباید تلف شود- تلف کردم.

نخست با خود اندیشیدم که باید روی شخصیت خودم بیشتر کار کنم تا دیگر از حواشی مربوط به آرزویم نیز نلرزم. اما پس از آن به این نتیجه رسیدم که‌ نگرانی‌های -گاه بیهوده و بی‌فایده- راجع به آرزو، وقت را هدر می‌دهد؛ اما فرصت دوباره‌ای می‌دهد تا به آرزو فکر کنی و آن را پخته‌تر کنی.

گاهی از قدرت‌هایی که‌ درون خودم حس می‌کنم بسیار می‌ترسم. قدرت‌هایی چون فراموش کردن و عادت کردن.

ساعتی پیش به اتاقم نگاه می‌کردم؛ اتاقی که ۶ ماه است ساکنش شده‌ام و در آن چنانم که‌ گویی عمری در آن خاطره داشته‌ام. حال آنکه اتاق پیشینم را -که عاشقش بودم و برایم مرکز دنیا بود- به کلی فراموش کرده‌ام. حتی یادم نمی‌آید لوازم و رنگبندی‌اش چگونه بود.

این آداپته شدن، که‌ بی‌شک یک قدرت است، مرا خیلی می‌ترساند.