- ۹۵/۱۲/۱۹
- ۰ دیدگاه
طبق تعریف تنهایی، تنها هستم. اما هیچ احساس تنهایی نمیکنم و از بابت آن نگران نیستم. اما خوب به یاد میآورم زمانهایی را که تنها نبودم ولی احساس تنهایی داشتم. یک چیزی این میان دارد تنهایی مرا پر میکند. یک چیزی که پیشتر در زندگیام نبوده - یا بسیار کمرنگتر از حالا بوده. آن چه جالب است، این است که موضوع جدیدی به زندگیام وارد نشده بلکه موارد بسیار از آن حذف شده است. با حذف آنها چیزی به دست آوردهام که تنهاییام را پر کرده است.
از پاراگراف بالا، نمیتوانم چیز معناداری استنتاج کنم. شاید بگویید بروم خوش باشم که احساس تنهایی نمیکنم. حال آنکه من میدانم که وضع دنیا ناهنجار است. فردا روزی آن چه از زندگیام رفته بوده بازمیگردد و با خود تنهایی را میآورد. باید بدانم چه بوده که دیگر اجازه ندهم به زندگیام بچسبد.
یک تفسیر، میتواند خارج شدن بیشمار نوفه از زندگیام باشد. مانند کنار زدن غبار. کنار زدن غبار از زندگیام؛ خودم. بهتر میدانم کیستم. ریاست قلب و مغز خودم را بر عهده گرفتهام؛ هر چند که بر همگان واضح و مبرهن است که گاه رییسها چه افتضاحاتی که در ریاستشان به بار نمیاورند... چشمم بازتر شده است - و البته ضعیفتر. حسهایم قویتر شدهاند؛ اما گاه توهم و خیال با آنها ترکیب میشود و نمیتوان به آنها اعتماد کرد. مثلا مدتی است هر وقت بخواهم به بوی سیگار فکر کنم، بویش به مشامم میخورد؛ حال آنکه هیچ سیگاری در اطرافم نیست. حرکت آدمها را میتوانم باوقار، مهربان و یا حماقتآمیز تصور کنم. هر کدام که نوبتش باشد.
من کل روز میتوانم غرق در تفکرات و آموزشهای منظمی که خودم برای خودم تنظیم میکنم شوم و به هیچ چیز دیگر نیندیشم. این شاید چیزی باشد که تنهاییام را دارد پر میکند. هر غرق شدنی عوارض جانبی خودش را دارد.