- ۹۵/۱۲/۲۱
- ۰ دیدگاه
دقیقا به خاطر ندارم چه زمانی از خودِ پیشینم فاصله گرفتم. البته من نام آن را بهتر میدانم که «انحراف از خود پیشین» بگذارم و نه «فاصله گرفتن از خود پیشین». دلایل آن را تا حد گنگی میدانم. ولی هنوز باور ندارم که آن خودِ پیشین تبدیل به این خودِ فعلی شده است و عجیبتر اینکه میدانم خودِ پیشین از خود فعلیام قاعدتا باید ناراضی باشد ولی من هماکنون راضی هستم. اینکه میگویم دلایل آن را میدانم، مطمئن هستم که اشتباه است. این روانشناسان اصطلاحی دارند به نام source amnesia که طبق آن احتمالا من دارم اشتباه میکنم.
نسبت به اینکه الان زندگی در نظرم دشوارتر شده ولی برای من راحتتر میگذرد، نمیدانم چه موضعی باید بگیرم. آنچه نظرم را جلب کردم -و احتمالا نظر هر خوانندهی دیگری را هم ممکن است جلب کند- این است که بیش از حد در مورد خودم مینگارم. این نشانهی خوبی نیست و باید کاهش یابد. ولی شاید مدتی نوشتن از خود و «مَن مَن» کردن لازم دارم تا وضعیت دوباره پایدار گردد.
نوشتن از دیر باز برای من روش موثری جهت آرامش اعصاب بوده است. نوشتن از دیگران، از خودم و از دنیا. مسائل با ربط و بیربط. یک درد دیگرم این است که هرچه مینویسم دیگر نمیتوانم دردم را بیان کنم.
صحبت با عزیزانم، یکی از فعالیتهایی بوده است که گاه در آنها زیادهروی میکردهام. اما اکنون، این روزها، عطش حرف زدن با آنها را دارم، اما نمیدانم از چه بگویم و چگونه بگویم. مثلا یکی از عزیزانم را صدا میزنم تا با وی سخن بگویم. اما تنها نامش را صدا میزنم و بعد چیزی نمیگویم.
گریه کردن، معجزهای برای من و نقطهی قوتی برای روحم بوده است. گریه کردن آزارم میدهد و حتی اگر آزارش را به جان بخرم، تواناییاش را ندارم. حتی فشار آوردن به عضلات دور چشمم را امتحان کردم. سعی کردم به اتفاقات غمگین بیندیشم تا اشکم در بیاید و بگریم. دقیقا شبیه همان کاری که برای افرادی که مرتکب خودکشی با قرص شدهاند انجام میدهند؛ انقدر آبنمک به خوردشان میدهند تا استفراغ کنند و سپس خوب میشوند. اما اشکم در نمیآید.
احساس منفصل بودن از محیط اطراف را دارم ولی از طرف دیگر احساس یک زندان در درون خودم میکنم. زندان یا قفس. فرقی نمیکند.
آیا طبیعی است؟ نمیدانم.