- ۹۵/۱۱/۱۵
- ۰ دیدگاه
راستش دارم فشار زیادی را تحمل میکنم. قبول دارم که هیچ مشکل مهلکی ندارم. ولی در اندازهی خودم، در حد تلاش خودم و به مقدار امیدی که داشتم، نگرانم.
نگران ویزا نگرفتن هستم. نگران ویزا گرفتن هم هستم. اطرافیان، خواسته و ناخواسته، اضطرابم را بیشتر میکنند و آنکه سعی میکند اطرافیانِ نگران برای من را آرام کند، کسی نیست جز خودم. اطرافیان را آرام کنم که به خاطر نگرانیهای من نگران نباشند. نازپروردهام. عادت به سختی ندارم؛ یا حداقل چنین گمان میرود...
بدتر از آن، نگران امید، وفاداری و ایمان خودم هستم. امید به آینده، وفاداری به ارزشهایم و ایمان به برنامهریزی و تلاش. سه چیز که مهمترین سرمایههای معنوی خودم میدانم. ایمانم به برنامهی شماره ۱ زندگی، کورم نکرده است. دو برنامهی دیگر دارم. برنامههای شماره ۲ و ۳. در هر دو، امید به آینده هست. وفاداری به ارزشهایم هست. اما... راستش نمیدانم این «اما»یم از سر چیست. آدم نمیداند وقتی اتفاقی برایش رخ دهد، چگونه خواهد اندیشید. ما در پیشبینی حالتهای خودمان پس از وقوع اتفاقات خیلی ناتوانیم. راستش پژوهش در این زمینه صورت گرفته و مقالاتی چاپ شدهاند. برخی عمرشان را در این راه گذاشتهاند. شاید یک وقت بهتر با حال سرتر این مقالات را به پانوشت افزودم.
برای مشورت، همواره مادرم و پدرم بودهاند. الان هم -خدا را ساعتی هزاران بار شکر- هستند. اما مقاومت درونیام اصرار دارد که جلویشان قوی، پرانگیزه و امیدوار جلوه کنم. میدانم این را هم خواهند خواند؛ لااقل مادرم را مطمئنم.
یقین دارم که این روزها خواهند گذشت. به آرزوهایم -آنهایی که حقم بودهاند و برایشان به میزان کافی تلاش کردهام- خواهم رسید. احتمالا به نگرانیهای امروزم خواهم خندید. بالاخره زندگی اشکها و لبخندهای خودش را دارد. امروز روز اشک است و فردا...