یک پردیس

ای کاش هنوز هم می‌توانستم شعر بگویم. گاهی دو سطر شعر، می‌ارزد به چندین آرام‌بخش.

مبارزه‌ی عقل و احساسات. علاقیات و... دیگر علاقیات. علاقیاتی شاید متناقض.

آرزویم دانشمند شدن است. مثل یک کودک ۵ ساله که‌ پیش از فوت کردن شمع تولدش آرزو می‌کند. و مثل یک -نمی‌دانم اینجا چه بگویم، یک نوجوان دبیرستانی؟ یک دانشجوی پیگیر؟ یک بیمارِ معتاد به درس؟ یک تغذیه کننده از درس خواندن؟- سعی می‌کند. از هزاران سعی‌اش، فقط یکی به خطا نمی‌رود و به همان راضی است. مثل یک دختر جوانِ داخل چارچوب کلیشه‌ها، صفحات کتاب‌ها را از گیپور می‌بیند؛ کلاس درس را مثل باغ پر از گل رز -که گاهی هم آدم دل و دماغ باغ گل رز را هم ندارد، ولی عاشق آن است- و مقالات جذاب شاید در نظرش پوستر بزرگ بازیگر جذابی باشد با امضای وی.

کاش می‌شد از میان این گیپورها و پوسترها و گل‌های رز، کاری برای دنیا کرد. دنیایی که در آن آدم‌ها برای پول و شهرت یکدیگر را می‌کشند. چه ملت‌ها و مردمان مظلوم که‌ تنها گناهشان تولد در یک منطقه جغرافیایی خاص بوده است و یا از گرسنگی و بیماری می‌میرند یا میرانده می‌شوند.

بگذریم. من که‌ یک فعال اجتماعی نیستم‌. یک دانشجو هستم که خیلی هنر کنم، از پسِ تکالیف درسی‌ام بر بیایم.

کاش چشمه‌ای بود که‌ زمین خشک‌شده‌ی احساساتم را آب می‌داد. -شاید لازم نبود اعتراف کنم به بی‌احساس شدنم ولی گفتن حقیقت کار خوبی است.- آنگاه می‌توانستم شعری بگویم که -خودخواهانه- خودم را آرام کند.

  • ۹۵/۱۱/۲۶
  • پردیس

تفکرات من

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی