یک پردیس

انگیزه؛ چیزی که بیشتر از هرچه در این روزهای زندگی‌ام نیاز دارم.

خاطرات تلخ گذشته، دگرباره هجوم آورده به منِ دست‌تنها. حالا آن‌ها اشکالی ندارند. لااقل با چند سی‌سی اشک و کمی ناراحتی، سر و تهش هم می‌آید.

اما انگیزه آن چیزی است که صبح که از خواب برمی‌خیزم به آن احتیاج دارم. همان چیزی است که ندارم.

این حجم از پوچی و بی‌هدفی، آزارم می‌دهد. همواره با هدف و برنامه و انگیزه فراوان زیسته‌ام. به خاطر آن‌ها نفس کشیده‌ام. اما اکنون.

می‌دانم سبب بی‌انگیزگی‌ام را و همچنین می‌دانم سبب غمم را. اما کجاست آن شجاعتِ خدادادی که فریاد برآرم؟

تا این اندازه اتلاف زندگی، برایم بسیار دردناک است. هر روزی که نتوانم برای کسی یا چیزی سودمند باشم تنها اکسیژن اضافی مصرف می‌کنم و روی زمین زائدم.

سال ۹۱. مدیر مدرسه‌ای که در آن تدریس می‌کردم از من خواست در جلسه‌ی اولیا چند کلامی برای والدین دانش‌آموزان کنکوری صحبت کنم. من هم که نه آمادگی داشتم و نه خود را در حدی می‌دانستم که بخواهم برای افرادی که احتمالا ۹۹ درصدشان از من باسوادتر، دلسوزتر و باتجربه‌تر هستند، نطق کنم. در هر صورت به اصرار مدیر، بالا رفتم و چند کلمه حرف‌هایی زدم که از صمیم قلب به آن‌ها معتقد بودم. گفتم که به یک روش اعتماد کنید و سعی کنید آرامش داشته باشید. هزار معلم و مشاور و کلاس، دردی را دوا نمی‌کند. همین کتاب‌ها را بخوانند و آرام باشند و به همین مدرسه‌ای که در آن درس می‌خوانند اعتماد کنند، کافی است.

حالا کار ندارم به حواشی‌ای که رخ داد و چندنفر فکر کردند من از مدیر پول گرفته‌ام که حرفی بزنم که دانش‌آموزان در مدارس دیگر نروند ثبت‌نام کنند و ...

نکته‌ی دیگری از بیان این همه حرف مدنظر من است. پس از اینکه صحبت‌های صدتایک‌غاز من تمام شد، پدر یکی از دانش‌آموزان به من گفت: «خانم ما می‌خواهیم فرزندمان مثل شما شود. می‌شه راهنمایی کنید که چطور استرستان را کنترل می‌کردید؟»

عجب سوالی بود. یادم نمی‌آید که چه شد و چه جواب دادم. یا چه جواب ندادم و چگونه از پاسخ دادن نجات یافتم.

اما این سوال، هنوز هم برای من پابرجا است: چگونه باید استرسم را کنترل کنم؟

آیا کسی می‌تواند استرسِ ما را کنترل کند؟ قطعا پاسخ منفی است.

استرس از آن دردهایی است که دوا نشود مگر با دخالت خودآگانه‌ی خود فرد.

خودآگاهم آنقدر ضعیف شده که نمی‌دانم در چه جهانی دارم می‌زیم. ناخودآگاه بر کل وجودم سیطره انداخته. خوابی که شب می‌بینم، روز بعد را رقم می‌زند. حال اگر دلخوشی در خواب باشد، مصنوعاً خوشم و اگر نباشد، به سختی نفس می‌کشم و با دشواری به خواب می‌روم تا شاید موفق شوم خوابی ببینم که موقتا نجاتم دهد.

این همه استرسم را کجا بیندازم؟

صد داد از این بیداد. مانده‌ام به که شکایت برم که -اغراق نکنم، تقریبا- هرشب خواب تو را می‌بینم. به خدایم -که در واقع خدای تو هم هست- گله برده بودم چندی پیش. نمی‌دانم چه در حکمتش می‌گذرد که محل به حرفم نمی‌گذارد.

آخر این خدا هم شوخی‌اش گرفته. خودش یک کاری می‌کند که منِ بنده‌ی بی‌ایمانِ ضعیف‌النفس، گمان کنم کاری از دستش بر نمی‌آید و از او قطع امید کنم. بعد به خاطرِ همین می‌بردم به جهنم.

پیش خود می‌گویم تا کاری نکنم که معلوم است نمی‌فهمد یا حتی اگر بفهمد هم چنان نمی‌شود که من آرزو دارم. بعد فکرم را اصلاح می‌کنم که نخیر! خدا که بخواهد، می‌شود؛ خوب هم می‌شود. دیگر از این کار آسان‌تر هم برای خدا داریم مگر؟ سپس صبر صبر صبر. صبر صبر صبر. داروی هر روزم شده صبر و فرار. آن‌گاه در دلِ ایمانم شک رخنه می‌کند. درد دارد این شک. این شک همان ناامیدی است. ناامیدی آغاز راهی است که انتهای آن، -در بهترین حالت- نابودی است.

داشتم دردِ رخنه کردن شک را می‌گفتم. درد دارم. دردی نفس‌گیر و امان‌بُر.

اینک، قصد دارم کتابی معرفی کنم؛ از آقای جمالزاده.

کتاب دارالمجانین.

کتابی که به صورت خاطره‌وار، وقایعی را پیش از ورود به دارالمجانین حکایت می‌کند؛ جزییات ورود به آن‌جا را به قشنگی توضیح می‌دهد و تا یک نقطه‌ی عجیب در دارالمجانین خواننده را همراهی می‌کند.

در نحوه‌ی نوشتنِ جمالزاده، چیزی که بیشتر از همه نظر مرا به خود جلب می‌کند، استفاده‌ی چشمگیر از عبارات عامیانه، ضرب‌المثل‌ها و ابیات جالب -از شعرای بنام و گمنام- است.

دیالوگ‌ها، عجیب و غریب نیستند؛ عینِ مکالمات روزمره هستند و واقعی. اما آدم را به فکر وامی‌دارند: آن همه سال پیش، چقدر مردم مطالعه داشته‌اند. آن همه ابیات و نقل قول‌ها که از زبان مردم عامی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ در داستان‌ها نقل شده ولی در عین حال می‌تواند بازتابی از دانشِ ادبی مردم قدیم نسبت به مردمانِ زمان ما باشد.

خلاصه اینکه، کتابِ دارالمجانین را بخوانید؛ شیرین است و روان.

کتابِ فارسی شکر است٬ چند برگ بیش نیست. داستانی کوتاه و تاثیرگذار. این تاثیر که ما چگونه فارسی‌ای صحبت می‌کنیم؟!

امروز هم کتاب خلقیات ایرانیان را خریدم. این هم از جمالزاده. اگر از خواندن آن هم لذت بردم -که احتمالش زیاد است- در مورد آن هم خواهم نوشت.

فعلا دارالمجانین را بخوانید تا بعد!

هرگز به عمرم نگاهت نکرده‌ام؛ لیک بسیار خوابت را دیده‌ام.

در عجب بودم از سبب این همه خواب، که اتفاق جدیدی رخ داد.

ناباورانه روحت را در اطرافم حس می‌کنم و -هرچند دیده نمی‌شوی- همینجا نشسته‌ای؛ کنار من.

معلوم نیست آرزویم دارد برآورده می‌شود یا اینکه از برآورده نشدن آن دارم دیوانه می‌شوم و خود بی‌خبرم. البته که بی‌خبری هم عالمی است.

آه که چقدر از قیدوبند‌های عجیب انسانی بیزارم. خصوصا از خوردن و دفع که واقعا آزاردهنده هستند. گاه می‌اندیشم که این‌ها دیگر چه شوخی‌هایی بوده‌اند که خداوند با ما بندگان ضعیف خود کرده است؟!

در فهرست قیدوبند‌ها می‌خواهم خواب را هم بیاورم؛ اما با یک تبصره. رویاهایی که می‌بینم، به زیبایی قیدوبندهای انسانی را کنار می‌زند و روح مرا به پرواز به سوی نادیده‌ها و ناشنیده‌ها و حتی ناشناس‌ها درمی‌آورد. حتی با من از عشق سخن می‌گوید در خواب.

این دانشمندان تجربی، با تعریفی که از رویاهایی که ما می‌بینیم ارائه می‌دهند، بر ناامیدی می‌افزایند. طبق حرف‌های آن‌ها، خواب هم می‌شود قیدوبند. چرا که رویاها را مطلقا اثر فعل و انفعالات ذهن ما می‌پندارند. و اگر چنین باشد، در چه دنیای پستی سرگردان گیر کرده‌ایم که حتی آن‌چه پرواز روح می‌پنداریم، اثر چندتا هورمون و جرقه درون مغزمان است.

در مورد علایق انسانی که دیگر سخن نگویم. انقدر همه گفته‌اند و نوشته‌اند -زیباتر و سلیس‌تر- که رویِ گفتن نیست. فقط یک چیز می‌توان گفت:

زنده‌باد هر انسان وارسته‌ای که از بند هوی و هوس‌های انسانی فرسنگ‌ها فاصله گرفته است!

سبب بی‌قراری و بی‌انگیزگی‌ام را کشف کردم. دلم نمی‌خواهد به خودم تلقین کنم که چنین است و چنان نیست یا برعکس.

تاکنون، هر تلاشی که کرده‌ام، برای آن بوده که بتوانم کاری را انجام دهم که به آن علاقمندم و حس می‌کنم می‌توانم در آن مفید باشم.

اما حالا چه؟ می‌خواهم به هزار حیلت بروم دکترا بخوانم؛ آن هم در کشور غریب و آن هم در زمینه‌ای که عاشق آن نیستم. البته به آن علاقمندم. اما نه اینکه به قول یکی از اساتیدی که با او صحبت کردم صبح‌ها به انگیزه‌ی آن بیدار شوم و هیجان داشته باشم.

من که عاشق درس و تحصیل علم هستم، دست و دلم به خواندن چهارکلمه‌ زبان هم نمی‌رود. با خودم می‌گویم که حالا شاید بتوان کاری کرد. اما ته دلم، خودم را یک دانشجوی فوق لیسانس مهندسی نرم‌افزار می‌بینم!

این ترمِ آخری، تنها انگیزه‌ام را یک کلاس مرتبط با مهندسی نرم‌افزار است که به صورت مستمع آزاد در آن حاضر می‌شوم. کلاس ساعت ۱۰:۳۰ آغاز می‌شود اما من از شوق تا ۳ بامداد خواب به چشمانم نمی‌آید و از ۵ صبح بیدار می‌شوم از شدت هیجان.

الان علت بی‌قراری‌ام پیدا شده؛ راه‌حل آن هم معلوم است. اما قابل اجرا نیست! خدا خودش به همه‌ی ما بندگان سردرگم رحم کند.

گاهی آدم انقدر دیر می‌کند که دیگر آنچه می‌خواسته از دست می‌رود.

من، اینک، خودخواسته دارم چنین می‌کنم. این لحظه مناسب هم بگذرد؛ امروز هم بگذرد؛ هفته هم بگذرد؛ این شش ماه هم بگذرد. زمان مناسب را برای خودم به گونه‌ای تعریف کرده‌ام که هرگز رخ ندهد. منتظرم که بگذرد و به اتمام برسد.

دلم نمی‌خواهد این حجم از حس خوب، با خودخواهی، ناپختگی، عجله و شاید کمی بی‌عقلی من خراب بشود. ترجیح می‌دهم این ارادت و احترام را بگذارم روی تاقچه بماند. حالا خاک هم خورد که خورد؛ گاهی می‌روم خاک را از رویش پاک می‌کنم و دستی رو آن می‌کشم.

بی‌تاب می‌شوم گاه و بی‌گاه؛ شب‌های زیادی فکر و روش در ذهنم می‌پرورانم. تب‌های شبانگاهی هم که دیگر گفتن نمی‌خواهد. اما آخرش می‌بینم بعضی چیزها روی تاقچه باید بماند تا زیبایی‌اش حفظ گردد.

این زیبایی را روی تاقچه گذاشته‌ام؛ اما ناخودآگاه حس انتظاری هم در تاقچه کنار آن نشسته.

به شکل عجیبی، دارم تبدیل می‌شوم به دخترِ تیپیکالٍ تویِ فیلم‌های انگلیسی دهه خاصی!

با بوی باران عاشق می‌شوم؛ از پارچه‌ی ارگانزا و تور گلبهی خوشم می‌آید. دامن پوشیدن از نظرم جالب است. هنگام صحبت با برخی آقایان که به نظرم موجه و متشخص هستند کمی هول می‌شوم.

حالت و لطافت موهایم برایم اهمیت پیدا کرده. محافظت از پوستم صاحب نقش شده. 

جالب‌تر اینکه با تمام عشقی که به درس دارم، درس در زندگی‌ام کمی کمرنگ شده، اولویت -در واقع علاقه‌ی- جدیدی به زندگی‌ام اضافه شده و آن، این است که دوستی را دعوت کنم. برایم دسته گلی، شکلاتی، بافتنی‌ای بیاورد. سپس با هم دور میز سفیدِ گرد اتاقم، با لباس‌های گل‌گلی، بنشینیم و چای بنوشیم و از زندگی دخترانه‌مان برای هم بگوییم. از لباس‌ها و رنگ و شکل مو صحبت کنیم. از کیفیتِ شکلات‌های کشورهای مختلف صحبت کنیم و برای خرید و پیاده‌روی قرار تنظیم کنیم.

با گل‌ها هر روز صبح سخن می‌گویم. حتی با اسفناج‌هایی که ده‌ها روز مانده تا قابل برداشت شوند انس گرفته‌ام.

از اینکه بلند شوم و برای خودم شام درست کنم لذت می‌برم. در کتب آشپزی نگاه می‌کنم تا صبحانه‌های سالم و سریع و خوشگل برای فردایم یاد بگیرم.

این جنبه‌ی جدیدی که به زندگی‌ام اضافه شده، هنوز برایم غریب است.

این بار آهنگم برای فراموشی جدی است؛ جدی‌تر از بار قبل.

غرور و وی در یک صندوق نگنجند. هدف زندگی چیست؟ باید از زمین بلند شوم، خودم را بتکانم و ادامه مسیر را طی کنم؛ بدون حاشیه؛ بدون راه فرعی و بی‌توجه به راهزن‌ها؛ و البته با حواسِ جمع.

عقل که به میان بیاید، یک خاک‌انداز و جارو به دست می‌گیرد و همه‌ی بیهودگی‌ها را می‌ریزد دور. البته همیشه کمی گرد و خاکِ قدیمی روی دل باقی می‌ماند.

مگر غیر از این است که چند روزی در این دنیا مسافریم تا به زعم خود و در توان خود سودی برسانیم و برویم دنیای دیگر تا برایمان تصمیم گرفته شود؟ انسانِ خموده‌ی فشلِ افسرده، چه فایده‌ای دارد؟ چه نقشی دارد؟ چه فرقی با جسمی مُرده دارد؟

این چند روز را سزَد که نگاه از خودخواهی برگیرم. علاقه‌ی انسانی یک جور خودخواهی است. یک جور طلبکاری است. این چند روز را سزَد که ببینم چه منفعتی می‌توانم برسانم؛ به یک نفر، دو نفر یا صدها نفر-اگر بخت با من یار باشد و توانش در من باشد و لایق باشم-