یک پردیس

اینکه آدم نام خودش را بگذارد عاشق، مسئولیت بزرگی است. من که هیچ‌گاه از 

 تهِ دل این اجازه را به خودم نداده‌ام. به نفسم می‌گویم غرورت را ببین. ترس از فکر مردم را ببین.

حالا چه می‌گویی؟ خودت را گول زدی؛ خدای عاشقان را که نمی‌توانی.

چقدر حاضری از خودت، رویاهایت، اعتقاداتت و اهداف غیرمعنوی‌ات بگذری به خاطر عشقت؟ پاسخ به این سوال، تا حد زیادی مشخص می‌کند چه کسی عاشق است و چه کسی نیست.

عاشق باید با جرأت باشد و امیدوار و پرانرژی. اما من که خسته و بی‌امید حولِ تفکراتِ اضطراب‌آور خویش معلّق می‌زنم.

تازه مدعی هم می‌شوی که خدا گفته آرزو کن و بخواه تا برآورده کنم. اما برای من برآورده نمی‌کند. خب نفسِ کوته‌نظر! بی‌شک خالص نیستی. حالاحالاها کار می‌برد...

حقیقتاً دلم می‌خواست امروز به دانشگاه می‌رفتم و سر کلاسی می‌نشستم. غرق درس استادی می‌شدم و جزوه‌ای برمی‌داشتم.

پس از اتمام کلاس، به دو می‌رفتم و قمقمه‌ام را پر از چای می‌کردم و دوان دوان در حالی که چای داغ به سقف دهانم تاول می‌نشاند، به کلاس بعدی می‌رفتم.

هنوز دوران دانشجوییم تمام نشده؛ اما دلم به همین زودی تنگ شده است.

روز نخستِ ابن ترم، به غایت تلخ و غم انگیز بود. اما این چیزی از عشق من به تحصیل و کلاس و درس نمی‌کاهد. درست است که تاب آوردن تنهایی، در یک مکانِ عمومی و بزرگ، گاهی سخت می‌شود. ولی در هر حال، لذتِ دانشجو بودن هم کم‌چیزی نیست.

چگونه می‌خواهم با دورانِ پس از فارغ‌التحصیل شدنم کنار بیایم خدا داند.

یک روز، چنان غمگین بودم که ساعت‌ها گریه کردم. نه که اتفاق بدی افتاده باشد؛ کمی ناامیدی به دلم آمده بود -یا شاید امید کمی از دلم رفته بود-

خاله‌ی مهربانم -که به تحقیق انسانی خالص‌نیت‌تر از وی ندیده‌ام- مجبورم کرد که چشم‌هایم را با چای بشویم و سپس گفت

«هرچیزی را که می‌خواهی، از خدا آرزو کن. هر شب و هر روز و هر لحظه. انقدر آرزو کن که دیگر یادت برود. دقیقا همان وقتی که فراموش کنی چه می‌خواستی، خدا آرزویت را به قشنگی تمام برآورده می‌کند.»

تنها واهمه‌ام این است که امید و ایمان دیگر دارد می‌رود. سخت نگهش داشته‌ام.

آرزویم هم دیگر دارد از خاطرم محو می‌شود.

خدایا! حالا نوبت خودت است!

You cannot fake a friendship.

اولین چیزی که امشب به ذهنم آمد. شاید یکی از بزرگترین آموخته‌هایم از الان تا آخر عمرم.

دوستی یعنی چی؟ صحبت کردن؟ تبادل نظر؟ وقت گذراندن؟

به تحقیق نه.

دوستی، برای برپایی نیاز به اعتماد دارد. اول اعتماد و بعد دوستی. این فراروند برعکسش امکان‌پذیر نیست. دوستیِ یک روزه برای همین ممکن نیست.

دوستی، حاصلِ سلسله اتفاقات و عواطفی است که بین آدم‌ها رخ می‌دهد تا بالاخره...

دوستی یعنی سلام! تو هستی، من می‌دانم تو هستی، من ابایی ندارم از دوستی با تو و مهم‌تر از آن: می‌دانم که ابایی نداری از دوستی با من. یعنی سلام! من اعتماد دارم، من اطمینان دارم.

لزومی ندارد همه‌ی زندگیت را بدانم؛ اما آن‌قدر را که باید بدانم از من پنهان نمی‌کنی.

YOU CANNOT FAKE A FRIENDSHIP

گاه می‌اندیشیدم انسان‌ها برای فرار از انزوا و تنهایی، چرا گردِ هم نمی‌آیند؟ ما همه می‌دانیم که انسانیم و چقدر موقعیت‌ها و احساسات مشابهی را در زندگی تجربه می‌کنیم. برای نمونه، کسی را دوست می‌داریم و حاضریم -لااقل به زعم خود- زندگیمان را پایش بدهیم. متعجبیم که چرا هیچ احساسی به ما ندارد. حال آن‌که خودمان حاضر نیستیم حتی یک نگاه به عاشقی بیندازیم که -لااقل به زعم خود- زندگیش را حاضر است به پایمان بریزد. چرا؟ پاسخ بسیار ساده است. چون دوستش نداریم. اما نمی‌خواهیم بپذیریم که متقابلا معشوق ما هم چنین حقی دارد. بگذریم! غرض، بیان یک نمونه بود و بیش از یک نمونه تفصیل یافت.

داشتم می‌گفتم... همواره با خود می‌اندیشیدم که چرا انسان‌های تنهای عالم٬ با این حجم از مشابهت‌ها٬ تصمیم نمی‌گیرند که تنهایی یکدیگر را پر کنند؟ چرا نمی‌شود؟ دردِشان چیست؟

حالا می‌فهمم. پر کردنِ تنهایی، فقط حضور نیست. اعتماد است. ابتدا اعتماد می‌آید و بعد دوستی شکل می‌گیرد. نمی‌توانی آن چه در قلبت هست به زبان آوری؟ نمی‌توانی مطمئن باشی که فایده‌ات برایش چیست؟ نمی‌توانی مطمئن باشی که تو را به هیچ نمی‌فروشد؟ دوستی‌ای نیست.

انقدر این واقعیت مرا گیج کرده که نمی‌دانم چه باید بکنم و چگونه غارِ تنهاییم را از سر بگیرم. جالب‌تر اینکه، دیگر غارِ تنهایی‌ام را هم نمی‌خواهم.

فعلا تا یافتنِ راه‌حل، you cannot fake a friendship.

تو کیستی که گاه و بی‌گاه در خواب‌هایم ظاهر می‌شوی؟

در این رویاهای غریبم، گاه دلت می‌خواهد که بگویی دوستم داری و گاه، با گرفتن دستِ دختر دیگری، قلبم را تکه‌پاره می‌کنی.

در این خواب‌ها، گاه مرا به آغوش می‌کشی و گاه، هرچه به چشمانت می‌نگرم هیچ نظر نمی‌کنی.

تو کیستی که این چنین از نظرم پنهان شده‌ای؟ وای به حال من که اساسِ زندگی‌ام ناباورانه بر خواب‌هایم است.

کاش نزدم می‌آمدی؛ پیش از آن که دیر شود و قلبی سه‌چندان پاره‌پاره را برایم هدیه آوری.

گه می‌گفتم که من امیرم خود را

گه ناله‌کنان که من اسیرم خود را

آن رفت و از این پس نپذیرم خود را

بگرفتم این که من نگیرم خود را

- مولانا

خدای من. خدای آسمان و زمین. خدای بی‌دین و دیندار. خدای من و او.

کجای داستان دستم را رها کردی که عشق، چنین از میان انگشت‌هایم به پایین سرازیر شد؟

عشقش، عشق به پاکی و معصومیت بود. عشق به درستکاری بود.

عشق، ما را به سمتِ معشوق می‌کشاند. ذره‌‌ذره‌ی وجودمان مانند وی می‌شود. تا ابد، معصومیتِ از دست رفته ام باز نخواهد گشت اما می‌شد گام در مسیرش گذاشت... و چه راحت می‌شد در آن همه نور قدم زد و با (تنها) یک نگاه، دریای خروشانی از زندگی و مسئولیت را حس کرد. و چه راحت‌تر از آن، پاهایم را از آن مسیر سبز برداشتم و به غارِ آزادی‌ام فرار کردم...

هنوز منتظرم. منتظر نشانی که این کویر را سبز کند و ابرهای باران‌زا را با آسمان قلبم بیاورد.

شب فرصتی است برای تفکر و تنهایی و خواب. صبح است زمان عشق ورزیدن و هنگام (تنها یک) نگاه.

شب نامناسب است برای به تو اندیشیدن. صبح خوب است؛ خصوصا پس از طلوع آفتاب.

شب معشوق را طلب کردن، از روی خودخواهی است. صبح معشوق را خواستن برای بینایی است.

شب هنگام تاریکی است و جنون. صبح هنگامه‌ی خدمت و ازخودگذشتگی است.

شب بخواهی‌اش، یعنی اولویت آخر؛ آخرین در زیر خروارها مادیات... هرچند که پیش از همه آمده که زیر همه دفن شده. اما...

روز بخواهی‌اش، یعنی اولویت‌پذیر نیست. یعنی در فهرست زندگی روزمره‌ات نیست. یعنی یادش با توست؛ چه فهرست زندگی روزمره‌ات طومار باشد و چه برگ سفیدی که از بیکاری، باد برده باشدش.

صبح‌ها به دیدار من بیا.

بیا بیا که شدم در غم تو سودایی

درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی

عجب عجب که برون آمدی به پرسش من

ببین ببین که چه بی‌طاقتم ز شیدایی

بده بده که چه آورده‌ای به تحفه مرا

بنه بنه بنشین تا دمی برآسایی

مرو مرو چه سبب زود زود می‌بروی

بگو بگو که چرا دیر دیر می‌آیی

نفس نفس زده‌ام ناله‌ها ز فرقت تو

زمان زمان شده‌ام بی‌رخ تو سودایی

مجو مجو پس از این زینهار راه جفا

مکن مکن که کشد کار ما به رسوایی

برو برو که چه کژ می‌روی به شیوه گری

بیا بیا که چه خوش می‌چمی به رعنایی

 

- مولانا، دیوان شمس

مانده بودم چگونه حال خویش را بیان کنم؛ با این زبان ناقص و قلم شکسته. گفتم:

ای حافظ شیرازی! تو محرم هر رازی!

تو را به خدا و به شاخ نباتت قسم می‌دهم که هر چه صلاح و مصلحت می‌بینی برایم آشکار و آرزوی مرا برآورده سازی.

حافظ پاسخ داد:

مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم

تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری

به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی

گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم

که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم

فرو رفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی

دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم

شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم

رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت

نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده

چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم

 

حافظ همه‌ی داستان را به زیبایی بیان کرد. خلاصه اینکه به تحقیق، دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم...