یک پردیس

یک روز، چنان غمگین بودم که ساعت‌ها گریه کردم. نه که اتفاق بدی افتاده باشد؛ کمی ناامیدی به دلم آمده بود -یا شاید امید کمی از دلم رفته بود-

خاله‌ی مهربانم -که به تحقیق انسانی خالص‌نیت‌تر از وی ندیده‌ام- مجبورم کرد که چشم‌هایم را با چای بشویم و سپس گفت

«هرچیزی را که می‌خواهی، از خدا آرزو کن. هر شب و هر روز و هر لحظه. انقدر آرزو کن که دیگر یادت برود. دقیقا همان وقتی که فراموش کنی چه می‌خواستی، خدا آرزویت را به قشنگی تمام برآورده می‌کند.»

تنها واهمه‌ام این است که امید و ایمان دیگر دارد می‌رود. سخت نگهش داشته‌ام.

آرزویم هم دیگر دارد از خاطرم محو می‌شود.

خدایا! حالا نوبت خودت است!

  • ۹۵/۰۶/۲۷
  • پردیس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی