یک پردیس

خدای من. خدای آسمان و زمین. خدای بی‌دین و دیندار. خدای من و او.

کجای داستان دستم را رها کردی که عشق، چنین از میان انگشت‌هایم به پایین سرازیر شد؟

عشقش، عشق به پاکی و معصومیت بود. عشق به درستکاری بود.

عشق، ما را به سمتِ معشوق می‌کشاند. ذره‌‌ذره‌ی وجودمان مانند وی می‌شود. تا ابد، معصومیتِ از دست رفته ام باز نخواهد گشت اما می‌شد گام در مسیرش گذاشت... و چه راحت می‌شد در آن همه نور قدم زد و با (تنها) یک نگاه، دریای خروشانی از زندگی و مسئولیت را حس کرد. و چه راحت‌تر از آن، پاهایم را از آن مسیر سبز برداشتم و به غارِ آزادی‌ام فرار کردم...

هنوز منتظرم. منتظر نشانی که این کویر را سبز کند و ابرهای باران‌زا را با آسمان قلبم بیاورد.

  • ۹۵/۰۶/۲۲
  • پردیس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی