یک پردیس

«تیشه را انداختم ... از کوه برگشتم به شهر 
دلقکی گشتم که مشهور است شیرین کاری اش!» -یاسر قنبرلو

 

شاید این هم شده حکایت ما. خبر از آن شیرین که آوردند، خودم را باختم. غرورم را جاهلانه از زیر پای محبوبم جمع کردم، ریختمش در جوی بی‌هدف آبی که کنار خیابان جریان داشت.

یکی از اصول و قوانین زندگی‌ات را که زیر پا بگذاری، خطرِ اینکه همه‌شان را به باد فنا بدهی هر لحظه بیخ گوش است. اولین اصل من، پایداری در دوست داشتن و تعهد تام بر آن بود. ولی حالا چقدر خطرناک است پایداری بر اصول دیگرم.

دارم می‌شوم یک فرد دیگر! قسمتی از وجودم، با دوست داشتنش آلیاژی تشکیل داده بود محکم‌تر از فولاد! چنان دانسته کمر به تصعیدش بستم که بیا و ببین. دردِ تصعیدش٬ درد جدا شدنِ لطیف‌ترین و شکننده‌ترین بخشِ وجودم است.

هرچند؛ رسوباتِ دوست داشتنش، جایی پنهان شده و کنج عزلت برگزیده و هنوز منتظرانه چشم به در دوخته (تا احتمالا صبح دولتش بدمد...)

آه خدای من!

می‌خواهم تا آخر دنیا از عشق بگویم. می‌خواهم به آخرین قطره‌هایش عشقش اجازه ندهم که از وجودم سُر بخورد. به هزار حیلت نگهشان داشته‌ام آن چند مروارید آخر را.

حتی بیانش دشوار می‌نماید. از عشق تب کنی و بیمار در گوشه‌ای بیفتی؛ درد بکشی و اشک بریزی. اما همه‌اش لذت باشد.

همه‌ی تلاشت را روی فراموشی عشق بگذاری؟ و سپس چه؟ می‌اندیشی که کنون درمان شدی؟ حال در حسرتِ لذت بردن از (تنها یک) نظر بمان جاهلِ مغرورِ ترسو! تو بر غرورت باختی. عزادار باش بر شکستت که از او نبود و از خودت شکست خوردی. صدها نگاه و لبخند و ... عشق که نباشد هیچ لذتی ندارد. عشق که باشد، همان (تنها یک) نظر چه ها که با دلِ پاره‌پاره‌ی بی‌نوای بی‌چتر پریده زیرباران نمی‌کند...!

 

خدای من!

چه کردی آخِر با ما؟ صلاح بر سپردن دانه‌های انار بر جوی روان بود؟

قرار بر انتظار بود و آرزو! انتظار کشیدم و آرزو کردم تا... تا عشقش را از دلم کم‌کم پاک کنی؟ آن رویاهای خوشبینانه‌ی رنگارنگم ندا می‌دهد که با او هم چنین کردی که چنان گشت. چه رویای ساده‌لوحانه و زیبایی.

نشان تبر مگر می‌رود از روی درخت؟ بسپر به عالم دست در دست هم دهند تا نشان را بزدایند. مگر آن یک (تنها و تنها همان یک) نظر می‌رود از خاطر؟

چقدر غریب است که (تنها) یک نگاه چنین کند با قلبی. فرصت‌ها زودتر از انتظار به پایان رسید. فرصت تمام شده؛ اما انتظار هنوز هست.

امیدوارکننده‌ترین اندیشه‌ام، این است که تو هم داری به سختی دانه‌های من را از ذهنت به رودخانه‌ی فراموشی می‌سپاری. شاید تو هم، به تب نه، اما به دلتنگی دچار می‌شوی و تنها نشانه و تنها تصویر و تنها نگاه و تنها واژه و ...

در ذهنم، خانه‌ای ساخته بودی برای خودت. یک خانه‌ی کوچکِ کاه‌گلی، با حیاطی پر از گل‌های صورتی و سفید. تمام دیوارها سبز. صبح که می‌شد، از کوچه‌ی خاکی حدّ فاصل خانه تا باغ را با لبخند و سری به زیر انداخته طی می‌کردی؛ چند انار می‌چیدی و برمی‌گشتی و می‌گذاشتی روی طاقچه‌ی اتاق وسطی. آخر می‌دانی؟ خانه‌ات سه اتاق داشت؛ اتاق مهمانی، اتاق وسطی و اتاق سومی. وقت‌هایی که در اتاق سومی خواب بودی، در را می‌بستی و نمی‌شد ببینمت. مجبور می‌شدم کمی از روزنه‌ی در، یک چشمی، نگاهت کنم. بعد از چند ثانیه، خودم هم شرمسار می‌شدم و می‌رفتم به کلبه‌ی درختیِ خودم. بی آنکه بفهمی کِی آمدم و کِی رفتم.

صبح که انارها را می‌گذاشتی روی طاقچه، یواشکی می‌آدم یک دستمال روی انارها می‌کشیدم که نکند خاکی باشد...! بعد که پوست انارها برق می‌افتاد، برمی‌گشتم به تنهایی خودم تا تماشا کنم که دیگر چه می‌کنی.

ظهر که می‌شد، می‌رفتی لب جوی جلوی خانه می‌نشستی و با دقت به عبور آب خیره می‌شدی. دنبال چه می‌گشتی؟ منتظر چه بودی؟ خوشا به سعادتِ آب!

عصر که می‌شد، روانه‌ی باغچه بالایی می‌شدی و با یک مشت انگور باز می‌گشتی.

شب، دست‌هایم را زیر چانه‌ام می‌گذاشتم که ببینم چگونه انارها را دان می‌کنی و درون ظرفِ لاجوردی می‌ریزی. ظرفِ لاجوردی مورد علاقه‌ی من! البته هرگز انار خوردنت را ندیدم.

و اکنون! داری دانه‌ها را تک‌تک به رودخانه می‌سپاری؛ در بهترین حالت.

راستی! با انگورها چه می‌کردی ای محبوبِ محجوبِ من؟! لابد مرا مست.

همه‌ی این هیاهو از بامداد پیش به کنار. در همین لحظه، صدای اذان بلند شد. بانگِ دینت. تنها لحظه‌ای که به خودم اجازه نمی‌دهم که آرزو کنم به یادم باشی. اذان که تمام شد؛ نمازت را که خواندی؛ یک نفَست را به یاد من باش. می‌بینی چه نزدیک شده‌ام؟ می‌بینی دیگر نمی‌گویم صدایش و می‌گویم نفَست؟ حال کمتر خجِل می‌شوم؛ چه کنار کشیدم از تقدیرت یا شاید هم تقدیر خودم! منتظر می‌مانم تا ببینم خدایمان چه ندایی به منِ بینوا می‌دهد.

کمتر خجل می‌شوم و بیشتر اشک می‌ریزم. گمانِ غلط می‌برم که اشک، می‌شوید و می‌برد. اشک تنها جلا می‌دهد. شوریِ اشک‌هایم شاید نمک‌گیرت کند!

یک کلان‌شهر فاصله است میان دست‌هایمان. ولی شاید میان قلب‌هایمان یک خط فاصله بیش نباشد. خدایمان داند.

نفوذِ نگاهت، کلان‌شهرِ پردود را خجالت‌زده می‌کند. همه‌ی شلوغیِ شهر عقب‌نشینی می‌کند و آنگاه نگاه (ن)کردنت سیلیِ روح‌نوازی به صورتِ تب‌کرده‌ام می‌زند.

نگاهِ تو، کلان‌شهر من است؛ کلان‌شهرها پر هستند از امکانات فرهنگی و گردشگری. همین هم باعث می‌شود هرنفس میزبان مسافران رنگارنگی باشد؛ از تمام دنیا. اما تو تنها هوایِ مقیمت را داشته باش!

و چقدر فرصت عشق ورزیدن را کم به دست آوردیم...

عشق به مادر

عشق به دوستی گرانقدر

عشق پاک به معشوقی برای پیر شدن در کنارش؛ شانه به شانه

 

و چقدر فرصت توجه کردن را کم به دست آوردیم...

فرصت زل زدن به گل‌های یاس

فرصت چای نوشیدن با مادر پس از جاری شدن آرامش شب

فرصت چرخیدن در شهر زیبایمان برای خریدن یک کتاب کمیاب

فرصت بحث و تحلیل در یک کافه با دوستِ جانی

فرصت صحبت در سکوت با معشوقی که نگاهش... که یک بار هم فرصتش پیش نیامد

فرصت خجلت از معصومیت معشوق

 

و چقدر کم زندگی کردیم شاید

و چقدر فرصت‌ها اندک است...

برای مطالعه در کنار پنجره‌ای رو به باغ اجدادی

برای نوشیدن چای تازه‌دم هل‌دار که هوش از سر می‌برد

برای بهره‌مند شدن از درس‌های زندگی از زبان پیران طریقت

برای نگاه‌های عاشقانه دزدکی

 

چرا «متذکر» شدن انقدر دیر اتفاق می‌افتد؟

چرا حالا که وقتمان دارد تمام می‌شود...؟

بخشش؛

واژه‌ای کلیشه‌ای که آن‌قدر به گوشمان خورده که ارزشش را باخته.

کاری که نه به معنای فراموش کردن است و نه به معنای درست بودن کار اشنباهی که دلی را خون کرده.

یک کلمه نیست که بگویی بخشیدمت و خلاص. یه فراروند طولانی به همراه سختی‌های ویژه خودش است. شاید بگویی «هرگز» او را نخواهی بخشید. ولی به قول یکی از اساتید، "Never" takes a while!

بیندیش چند نفر هستند که دل پری از آن‌ها داری؟ روی تکه‌ای کاغذ نامشان را بنویس. به ترتیب از بدترینشان. از نفر آخر شروع کن: چقدر به تو بدی کرده؟ چقدر کار اشتباه او به تو ضرر زده؟ چقدر باعث شده نسبت به انسانیت بی‌اعتماد شوی؟ حالا که خوب فکر کردی، تصمیم بگیر او را ببخشی. نه به خاطر او که به خاطر خودت. تا وقتی او را نبخشیده‌ای هنوز اسیر ظلم اویی، خودخواسته.

برای بخشیدن باید بتوانی درکش کنی. نه که بگویم توجیهش کن. توجیه سم است. توجیه باعث می‌شود باز هم در دام بیفتی. توجیه نکن. خودت را جای او بگذار: اگر تو هم به ضعیفی او بودی شاید چنین می‌کردی... اگر تو هم موقعیت خانوادگی مشابه او را داشتی ممکن بود چنین کنی...

قبول دارم. انسان جایزالخطا نیست؛ ممکن الخطاست. ولی بخشش حتا در وجود شامپانزه‌ها هم هست؛ چه رسد به من و تو.

حالا احتمالا می‌توانی ببخشی. ببخش نه بخاطر او. بلکه بخاطر آرامش و آزادی روح خودت.

لازم نیست خودش بداند یا بفهمد. این‌کار را داری برای خودت می‌کنی.

وقتی دیدی که داری آرام آرام نفر آخر فهرست را می‌بخشی، سراغ فرد بالایی برو. همین کارها را برای او هم انجام بده. داری خودت را نجات می‌دهی.

 

حال بگو ببینم! فکر کردی برای چه طعنه‌هایت را بی‌جواب می‌گذارم؟  فکر می‌کنی هنوز می‌خواهمت؟ نه! دارم می‌بخشمت. نه منتظرم و نه در کمین فرصتی برای انتقام. البته سعی می‌کنم که بگویم دوستت دارم. نه به عنوان عشقم. بلکه به عنوان یک هم نوع و از روی هم‌نوع دوستی.

بهره بردن از زندگی به بهترین نحو ممکن، بهترین انتقام است.

متن زیر، در مورد دختری است که در سن ۳۰ سالگی، نامزدش به او خیانت کرده. این دختر، پس از این ماجرا، احساس ترس، سردرگمی، عصبانیت، تنهایی و غم داشته است. درون خود این احساس را داشته که برای غلبه به مشکلاتی که پیش آمده، باید به نامزدش التماس کند که برگردد. این اتفاق، شاید برای چندین نفر اتفاق افتاده باشد. اگر این متن بتواند به یک نفر هم کمک کند، برای من یک دنیا ارزش دارد. آقای Fred Luskin در تاریخ ۱ سپتامبر ۲۰۰۴ متن زیر را در این مورد نوشته است:

Delores was good natured and attractive, but I could see the hurt in her eyes and the sorrow in the way she held herself. Though her parents were successful businesspeople who raised her in an upper middle-class neighborhood, her mother was cold and critical, while her father was quiet and aloof. Delores grew up feeling unattractive and uncared for, and she struggled to create strong relationships.

When Delores was 30, her fiancé Skip decided he was more interested in sleeping with local waitresses than remaining faithful to her. One day she came home and found him in bed with someone else. She saw this betrayal as an example of how unfair the world was—as proof that she never got a break. She was angry, hurt, confused, scared, and lonely. Skip moved out, but Delores constantly thought of begging him to return.

کپی کردن آن همه متن، خیلی به نظرم جالب نیامد. بقیه این متن را در وبگاه GreaterGood مطالعه کنید.

 

آقا غوله میاد

دستم می‌لرزه

اما

با همین دستای لرزون

می‌اندازمش از خونه بیرون

و درُ می‌بندم روش

 

آقا غوله

از جنس کاغذه

یا حتا غبار

اگر فوتش کنی هیچی ازش نمی‌مونه

اگر بترسی ازش

خفه‌ت می‌کنه