یک پردیس

«تیشه را انداختم ... از کوه برگشتم به شهر 
دلقکی گشتم که مشهور است شیرین کاری اش!» -یاسر قنبرلو

 

شاید این هم شده حکایت ما. خبر از آن شیرین که آوردند، خودم را باختم. غرورم را جاهلانه از زیر پای محبوبم جمع کردم، ریختمش در جوی بی‌هدف آبی که کنار خیابان جریان داشت.

یکی از اصول و قوانین زندگی‌ات را که زیر پا بگذاری، خطرِ اینکه همه‌شان را به باد فنا بدهی هر لحظه بیخ گوش است. اولین اصل من، پایداری در دوست داشتن و تعهد تام بر آن بود. ولی حالا چقدر خطرناک است پایداری بر اصول دیگرم.

دارم می‌شوم یک فرد دیگر! قسمتی از وجودم، با دوست داشتنش آلیاژی تشکیل داده بود محکم‌تر از فولاد! چنان دانسته کمر به تصعیدش بستم که بیا و ببین. دردِ تصعیدش٬ درد جدا شدنِ لطیف‌ترین و شکننده‌ترین بخشِ وجودم است.

هرچند؛ رسوباتِ دوست داشتنش، جایی پنهان شده و کنج عزلت برگزیده و هنوز منتظرانه چشم به در دوخته (تا احتمالا صبح دولتش بدمد...)

  • ۹۵/۰۴/۱۶
  • پردیس

تفکرات من

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی