یک پردیس

کلمه‌ی کلیشه‌ای عشق

چقدر امروز با خود اندیشه کردم. احتمالن اثر کتابی بود که سخت مشغول خواندنش بودم. شاید هم حرف‌هایم، ناگزیر، تقلیدی باشد از آن. نمی‌دانم. امیدوارم که چنین نباشد. حالا اگر هم باشد، اگر به دل بنشیند، چه ایراد؟

کاش هرگز عاشق نشده باشم. عشق واقعی، عشق یکباره است. یعنی به یکباره عاشق شوی و یکبار عاشق شوی.

کاش هرگز عاشق نشده باشم چرا که آن وقت دیگر فرصتی برایم وجود نخواهد داشت.

عشق، تکراری نمی‌شود. عاشق صدایش را بلند نمی‌کند. عاشق صدای معشوق را می‌تواند با نگاهش آرام کند. حتا اگر در حال فریاد زدن باشد.

عشق یعنی کنار هم یا دنبال هم. شانه به شانه. من هرگز عاشق نشده‌ام. هرچند که دستبند عشق را دادم رفت. این کنار هم شانه به شانه. گهی من دنبالش و گه او به دنبال من. این‌ها را هنوز نچشیده‌ام.

عشق گریه نباید داشته باشد از سر ترس. از غصه‌ی خیانت. از نگرانی از دست دادن یا از دست رفتن. عشق باید اشک شوق داشته باشد. لبخند داشته باشد.

عشق را می‌شود از صدای قلب و برق جشم و طعم لب فهمید. و چه زجرآور است که فرق کند. غریبه شوی با طعمش به طور ناگهانی. اگر فرق کند عشق نبوده. البته هنوز نمی‌توانم حکم قطعی صادر کنم. باید بیشتر فکر کنم. عشق شاید هم بتواند بیاید و برود. اما آن‌چه می‌تواند زندگیم را از مردگی و غصه و این چاه نجات دهد، در حال حاضر، این است که عشقی که نماند یعنی عشق نبوده و من هرگز عاشق نشده‌ام.

خوشحالم که تا الان عاشق نشده‌ام. ترس عجیبی است. اگر عشق بیاید و من از دستش بدهم چه؟ آن وقت دیگر آن که عشق نیست! نگران نباش! اگر عشق، عشق باشد از دست نمی‌رود. چرا که هم تو آن را با چنگ و دندان نگه می‌داری و هم من نمی‌گذارم از لای انگشتان نازکم لیز بخورد و در برود.

خدایا شکرت! من هنوز عاشق نشده‌ام!

درخت زیبایی بود با گل‌های صورتی، برگ‌های خاص. یک دیوار آجری بلند که آجرهایش مثل همه‌ی آجرها نبود. یک پنجره که مثل پنجره‌های دیگر، جای حداقل دو دست رویش به چشم می‌خورد.
عنصری که این سه را به یکدیگر پیوند می‌زد، انتظار بود. انتظاری قبل از ظهر، خورشید وسط آسمان. پر از عطر شعر و ادبیات و ...
زل می‌زدم به دیوار و درخت تا موعد فرا رسد.

گذشت و گذشت و گذشت. دیگر انتظاری در کار نبود. درخت، گل‌هایش ریخت و فقط برگ‌های سبزش ماند. مدت‌ها بود که دیگر پشت آن پنجره نمی‌ایستادم. یک روز تصمیم گرفتم بروم و از نزدیک درخت را نگاه کنم. بی‌واسطه. درخت من، از درخت‌های معمولی هم معمولی‌تر، یا شاید حتی بدقواره‌تر بود. پس چه بود آن درخت معجزه‌آسایی که از بالا می‌دیدمش...؟

امروز، پس از مدت‌ها، رفتم و پشت آن پنجره ایستادم. پنجره مثل قبل بود؛ دیوار آجری هنوز استوار بود. اما درخت من، قطع شده بود.

مقدار زیادی سم در بدنم جمع شده. سم تو. زهر تو. چندی است که در تلاشم سموم را بزدایم. آشفتگیم از همین است. نه از دلتنگیِ دلکثیفی تو.

آشفته‌م و گاه میزنم به جدول مغزم محکم. تو اگر میدانستی چه کردی هرگز تا این حد مسموم نمیشدم. یا لااقل نمیماندم.

چنگ‌ زدن هایم به پوچهای اطراف، برای همین است. سمهایت زدوده شوند و وجودم پاک. زنجیر دور خودم میپیچم زنجیرها را پاره میکنم... تا کم کم سمها زدوده شود. جیغ میزنم گریه میکنم و حس میکنم سم ها را که روی زمین ریخته میشوند.

بعضی سمها هم هرچقدر دکتر تلاش کند میکُشند آخرش. نمیدانم.

هنوز که هنوزه، از آن‌جا که رد می‌شوم، صدایت را می‌شنوم که صدایم می‌زنی.

- پردیس...

هربار برمی‌گردم و می‌بینم اشتباه کرده‌ام. اما من این اشتباه را هر بار مرتکب می‌شوم. وقتی دارم آن‌جا را دور می‌زنم که از پله‌ها بروم پایین، دستم را می‌کشی.

- پردیس...

برمی‌گردم و می‌بینم هیچکس نیست. از همان خیابان که می‌خواهم رد شوم، که هنوز نمی‌توانم، هلم می‌دهی به سمت خیابان. می‌خواهی دست را بگیری و با هم از خیابان رد شویم. تا لب خیابان می‌رویم. تا می‌آییم با هم رد شویم، می‌بینم غیبت زده.

سایه‌ات را می‌بینم. منتظر می‌شوم که پس از عبور سایه‌ات، خودت برسی. سایه رد می‌شود و می‌رود و سایه‌ی هیچکس نبوده.

خداجون سلام

 

اومدم بپرسم سهمیه‌بندی مهربونی و عاطفه چطوریاس؟

بطور سرانه‌س یا یه محدودیت کلی داره؟

خداجون میدونی؟ راستش من به برخی آدما در زندگیم انقد مهربونی کردم و دلمو شکستن که دیگه به بقیه هم نمیتونم مهربونی کنم.

حالا بیخیال خدا! خودت چطوری؟ از اون بالا که نشستی چیا رو میبینی؟آدمایی که خیانت میکنن رو میبینی و هیچکار نمیکنی؟

آدمایی که اشک میریزن رو میبینی و هیچکار نمیکنی؟

آدمای تنها رو میبینی و تو هم تنهاشون میذاری. مگه نه؟

مرسی خدا از اینکه وقتت رو دادی بهم چند دیقه. امشب دیگه مزاحمت نمیشم. برو به اونایی برس که همیشه دستشونو میگیری.

 

شبت بخیر

آه...

چه آرزوهای کوچکی داشتم

دل میخواست وقتی دارم در اتاقم درس میخوانم، او هم در اتاقش درس بخواند

آرزو داشتم او هم چای دوست داشته باشد

آرزو داشتم بفهمد عشق من را به کلکسیونهای کوچک و فانتزیم

آرزو داشتم بداند دوست داشتن چیست!

 

اما او یک آدم بزرگ احمق شده بود! آدم بزرگهای احمق، مغزشان به اندازه ۱۰ ساله‌هاست!

اما او بجز  تکلفات پوچ، هیچی به چشمش نمی‌آمد!

چقدر آرزوهای من کوچک بود و او لیاقت این آرزوهای پاک را نداشت...

هیچوقت به کارهای منفی دوستان نباید اقتدا کرد.

هنوز برای خودم اتفاق نیفتاده اما دیدم ضررش را به عینه.

ما یک دوستی داشتیم که پسر خوب و عاقلی بود. حداقل سعیش را می‌کرد که در شعور کم نیاورد. اما دوستانش...

دوستانی داشت که بر اثر فرهنگ خانوادگی، تربیت و یا هر دلیل دیگر، نتوانسته بودند به خودشان بقبولانند که خانم‌ها «موجودات ترسناک، ضعیف یا بی‌ارزشی» نیستند و بلکه برعکس!

این دوست ما، در مهربانی، شعور و رفتار اجتماعی، زبانزد بود. از قضا به خانمی علاقمند شد. اما دوستانش...

بیچاره در برابر دوستانش ناتوان بود ازینکه این موضوع را نشان دهد. کم‌کم، همین پدیده‌ی ناتوانی باعث همه‌ مشکلات کوچک و بزرگی شد که بالاخره به تنها شدن آن دوست و تنها شدن آن دخترخانم منتهی شد.

اما می‌دانید حالا چه شده است؟! دوستان دوست ما، برای خودشان زندگی تشکیل داده‌اند با خانمشان و دوست ما را تنها گذاشته‌اند.

و فکر می‌کنم دوست ما هرگز نفهمید چه بر سرش آورده‌اند. کاش حداقل روزی بفهمد که چطور بازیچه‌ی تفکرات بچگانه‌ی چند تن از دوستانش شده است.

آن دختر خانم که دیگر زنده نیست. ولی ای کاش دوست ما چشمانش را باز کند تا دختر خانم بعدی، بازیچه‌ی بازی‌های بچگانه‌ی دوستان جدیدش نشود.

خیلی وقت بود که قصد مکتوب کردن این آموخته‌ی ارزشمندم را داشتم. هرچند که نتوانستم نثر دلنشینی رویش بپوشانم. تنها امیدوارم یک روزی، برای یک فردی، بتواند راه‌نما باشد.

حسی هست به نام حس توهم توطئه که در من بسیار قویست.

شما قضاوت کنید. مگر می‌شود از این حس وقتی صحیح است فرار کرد؟!

بازنده. اصرار دارند نگذارند بالا بروم. این بازنده خطاب کردن من چیست هنگامی که دارم پرواز می‌کنم؟!

این توطئه نیست؟!

-------

چقدر حس‌هایم عجیب شده‌اند. دیگر نمی‌توانم بگویم چه می‌خواهم چه فکری می‌کنم و چه احساسی دارم.

حس عصبانیت و خوشحالی و ناراحتیم را نمی‌توانم بیان کنم؛ حتی به خودم!

کمی می‌نوشتم و لذت میبردم از نوشته‌م. آنچه میخواستم بگویم میگفتم و لااقل خودم سر در می‌آوردم از آشوب درونم.

اما دیگر نمیفهمم چه می‌خواهم و چه می‌گویم. یا خواسته‌ای را چگونه بگویم.

--------

شاید دارم از مسیر صعب‌العبور می‌گذرم تا برسم به شمال! که هوا خوب است و حال خوب و است و ملالی نیست جز دوری شما...

ملال؟ دوری؟ دارم به دوری می‌رسم؟! گاه احساس می‌کنم که می‌نویسم و می‌نویسم و ناگاه حس را می‌زایم. گویی از درونم بالاخره بیرون می‌آید و الان چنین بود. حسم را درک کردم. حسم ترس است. ترس از دوری

کی نزدیک بودی تو که حالا از دوریت برنجم؟

ترس از شمال! شمال بدون تو!

تهران که بودیم توی دود با هم همشهری بودیم؟ ما که داخل آلودگی هوا فقط همدیگر را می‌دیدیم! آن هم با ماسک!

جاده چطور؟ جاده که باریک میشود فقط برای یک نفر جای رد شدن هست. میشود تو هم رد شوی ولی یکی یکی باید رد شد.

بعد از جاده‌ی باریک چی؟ خوشبختی بعد از جاده‌ی باریک چه حسی دارد بدون تو؟ قاعدتن باید بوی نارنج بدهد و طعم نارنج.

یادش بخیر بچه بودم. محرم بود. عاشورا بود. تعطیل بود

نارنج‌ها بوی خوبی داشتند. یکی را از درخت کندیم و با بوی خوبش لذت بردیم تا به طعمش برسیم. طعم زهرمار کال می‌داد!

خوشبختی بعد از جاده‌ی باریک بوی نارنج باید بدهد. طعم نارنج را انداختم داخل چاه تو!

خیلی دلم می‌خواهد یک فهرست تهیه کنم از اصولی که در مورد دوستی به آن‌ها اعتقاد دارم؛ بدهم به دوستانم تا خودشان را بسنجند؛ من انتظار ندارم کسی به خاطر من عوض شود: هرکسی خواست برود و هرکسی خواست بماند.

خودخواهی بزرگی است. اما دوستی هم کلمه‌ی کوچکی نیست.

باید یک آزمونی باشد تا آدم بتواند دوست را بیازماید. هر کسی رد شد، برود ردّ کارش.

این فهرست را به زودی تدوین خواهم کرد.

۱۱ آذر ۹۴

---------

نمی‌شود تا ابد جنگید. اگر جنگیدی و جنگیدی و جنگیدی و خسته شدی، همین‌جا تمام کن. مطمئن باش دیگر درست نمی‌شود.

آرام آرام تمام کن. اگر به یکباره این تصمیم را بگیری، احتمال اینکه احساس پشیمانی سراغت بیاید بیشتر است؛ حتی اگر تصمیمت درست بوده باشد.

۱۲ آذر ۹۴

---------

Done.

۳ دی‌ماه ۹۴

گاه آن قدر گلوله‌های اشکم درشت هستند که صدای افتادنشان بر روی فرش، تا آسمان هم می‌رود. گویی تگرگ است.

کاش ما غرق شده بودیم. شاید آن دنیا، جای بهتری بود برایمان برای زیستن. کاش غرق شده بودیم. آن قدر دانه‌های اشکم درشت بود که نتوان درونش شنا کرد. ای کاش هر دویمان غرق می‌شدیم.

تو قایقی ساختی و خودت را نجات دادی. یک قایق سیاه، بدبو و کثیف. اما مگر می‌شد من هم خودم را نجات دهم؟! خواستم؛ نشد. برای خودم قایق رنگارنگی ساختم تا من هم نجات پیدا کنم. خودم و قایق و پارو، سه تایی رفتیم زیر آب. تقصیر من بود؛ تقصیر اشک‌هایم.

اولش حس نجات داشت. داشتم به ساحل نزدیک می‌شدم. اما سنگینی اشک‌های درون قایقم، هر سه تایمان را غرق کرد. من، قایق و پارو.