یک پردیس

درخت زیبایی بود با گل‌های صورتی، برگ‌های خاص. یک دیوار آجری بلند که آجرهایش مثل همه‌ی آجرها نبود. یک پنجره که مثل پنجره‌های دیگر، جای حداقل دو دست رویش به چشم می‌خورد.
عنصری که این سه را به یکدیگر پیوند می‌زد، انتظار بود. انتظاری قبل از ظهر، خورشید وسط آسمان. پر از عطر شعر و ادبیات و ...
زل می‌زدم به دیوار و درخت تا موعد فرا رسد.

گذشت و گذشت و گذشت. دیگر انتظاری در کار نبود. درخت، گل‌هایش ریخت و فقط برگ‌های سبزش ماند. مدت‌ها بود که دیگر پشت آن پنجره نمی‌ایستادم. یک روز تصمیم گرفتم بروم و از نزدیک درخت را نگاه کنم. بی‌واسطه. درخت من، از درخت‌های معمولی هم معمولی‌تر، یا شاید حتی بدقواره‌تر بود. پس چه بود آن درخت معجزه‌آسایی که از بالا می‌دیدمش...؟

امروز، پس از مدت‌ها، رفتم و پشت آن پنجره ایستادم. پنجره مثل قبل بود؛ دیوار آجری هنوز استوار بود. اما درخت من، قطع شده بود.

  • ۹۴/۱۲/۱۱
  • پردیس

تفکرات من

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی