- ۹۴/۰۸/۲۱
- ۱ نظر
چه حرف قشنگی
آره. ما فراموش شدهایم.
شهر مردگان
پر از مُرده. ولی توش هیچ مَردی نیست.
مردگان شهر
ما مردهایم یا بقیه؟
۲۱.۸.۹۴ تولدم
چه حرف قشنگی
آره. ما فراموش شدهایم.
شهر مردگان
پر از مُرده. ولی توش هیچ مَردی نیست.
مردگان شهر
ما مردهایم یا بقیه؟
۲۱.۸.۹۴ تولدم
دخترک، پسرک را نمیشناخت.
از کنار گلها رد میشد. از بویشان مست میشد. نمیدانست از کجا مست است.
روزی شبنم روی گلها، بویشان را غلظت داده بود. پسرک را دید. سیاه بود. اما لباسش از یاس سفید بود.
دخترک دو تا پای دیگر قرض کرد و به سمتش دوید تا ادامه راه را با هم بدوند. پسرک که شانه به شانهی دختر راه افتاد، یکی یکی یاسها به زمین میافتادند. دخترک از بس خم شده بود که یاسها را از زمین جمع کند، گوژپشت شده بود. دیگر کمرش تاب خم شدن نداشت.
پسرک بوی خوبی نداشت بدون یاسها. دخترک، برایش عطری ساخت. دخترک عاشق بوی عطری شد که خودش برای پسرک ساخته بود.
- تو چقدر خوشبویی!
عطر تمام شد. ولی دخترک هنوز عاشق عطری بود که خودش برای پسرک ساخته بود.
در کودکی، دوستی داشتم. یک دوست واقعی. حال از کجا فهمیدم؟!
یادم میآید کسی مرا اذیت کرد. من هم از دوست خوبم خواستم بین من و او یک فرد را انتخاب کند. من انتخاب شدم.
چندی است که دوستانی دارم که وارد زندگیم میشوند و بعد مجبور میشوم خارجشان کنم. میپرسید چرا؟!
بخاطر دوستی، حتی بدون اینکه خودش بخواهد، بین او و کسی که اذیتش کرده بود، او را انتخاب کردم. اما خودش بین من و فردی که اذیتش کرده بود، مرا انتخاب نکرد!
بخاطر دوست دیگری، بین او و همه، او را انتخاب کردم. و او براحتی بین من و دیگران، دیگران را برگزید.
برای خوشایند حال دوست دیگری، بین او و کسی که از او خوشش نمیآمد، او را انتخاب کردم. اما او، بین من و کسی که از او خوشم نمیآید، او را انتخاب کرد.
دلم برای هیچکدامشان تنگ نمیشود؛ بجز دوست دوران کودکیم. میپرسید چرا؟!
- آه! چقدر هوا خفه است.
+ آن بطری شیشهای را میبینی؟ پر از اکسیژن است؛ خالص.
- جددی؟ میگویم چرا انقدر دلرباست...
+ نه! بهش دست نزن! میشکند!
- مگر اکسیژن نمیخواهیم؟
+ بهش دست نزن!
- مگر درونش اکسیژن نیست؟
+ بهش دست نزن!
- بگذار هر دویمان را نجات دهم!
+ (بافریاد) گفتم بهش دست نزن!
- چشم
...و هر دو مردیم.
بترس!
از او که سکوت کرد وقتی دلش را شکستی
او تمام حرفهایش را جای تو به خدا زد.
خدا خوب گوش میکند و خوبتر یادش میماند،
خواهد رسید روزی که خدا تمام حرفهای او را سرت فریاد خواهد کشید.
و تو آن روز درک خواهی که چرا گفتند
دنیا دار مکافات است.
- شاملو
این را از جایی شنیدهام. نه میدانم از کیست و نه میدانم منظورش همانند منظور من بوده یا نه. حتی نمیدانم کدام بو را میگوید.
«عطرها بیرحمترین عناصر روی زمینند!
بی آنکه بخواهی،
میبرندت تا قعر خاطراتی که برای فراموشیشان
تا پای غرور جنگیدی!»
تلاشهایم هنوز به بار ننشستهاست. باز هم خوابت را دیدم!
در تخت جمشید ذهنم دنبالت میدویدم. گویی هنوز اسکندر حمله نکرده بود! اما نه جستوخیزی در کار بود و نه لبخندی. به جرم پیراهن تازهی ابریشمیات که پیراهن هم نبود بلکه لباس مندرسی بود که از کنار خیابان یافته بودی، دنبالت میکردم.
دنبال و دنبال و دنبال تا بالاخره رسیدم به تو.
دستانت را گرفتم. نه لمسی در کار بود و نه احساسی. دستانت را گرفتم تا نتوانی به ناحق از خودت دفاع کنی.
آن وقت بود که کشیده ای به صورت زدم که پایان خواب بود.
من دچار سوختگی نود درصد شدم و تو هنوز در همان ده درصدی بیمعرفت، هستی آخر!
خودم هم حل شدم و تو هنوز هستی آخر!
میشناسم آن قرصهای سیاهرنگ را، برای جذب سم بدن. کل کربنهای فعال دنیا تمام شد و هستی آخر!
مگر قرار نبود زمان همهچیز را از نو بسازد؛ تطهیر دهد؛ جلا دهد. مگر قرار این نبود و حالا باز هم هستی آخر!
نکند با خود اندیشیدی که فراموشت کردهام؟
نکند فکر کردی جور بیجواب خواهد ماند؟!
هیچ را از تو به یادگار نزد خود نگه داشته. ذرهذره در استکان حلات کردم و به لبم نزدیک...هرگز! استکان را پای کاکتوس خالی کردم. بیچاره کاکتوس...!
شده آنقدر غصه به خورد خودت بدهی تا بمیری و پس از آن دوباره زاده شوی و یک زندگی دوباره؟
امید به زندگی، تنفس زندگی و حس کردن بوی زندگی براستی لذت بخش است؛ حتی اگر از سمت دیگری باشد.
دارم آخرین شیشه ی غصه را درون لیوانم حل می کنم. این را که سر بکشم، خواهم مرد. و بعد برای تولد دوباره ام جشنی ترتیب خواهم داد با دانه های کاجی که من میفهمیدم و تو هرگز؛ با عطر یاسهایی که سر راه همیشگیمان کشف کردم و تو هرگز؛ با نیمکت سفیدی که به من آرامش می داد به جای تو؛ با عدم سنگفرشی که ردت را از آن پاک می کردی؛ با سربالایی که هرگز نفهمیدیش؛ و با هزاران هزار رنگهای روشن و زنده که با روکشی پوشاندیشان که بوی نفت میداد؛ آبی نفتی که انداختمش داخل سطل زباله های خشک؛ جدا از دستمالهایم که رفتند داخل سطل زباله های تر.
هرچند، هنوز هم حاضرم دستت را بگیرم هیولا. البته اگر بخواهی بلند شوی از دره ی بینهایت پستی که داخلش فرمانروایی.