- ۹۴/۰۸/۱۹
- ۰ دیدگاه
دخترک، پسرک را نمیشناخت.
از کنار گلها رد میشد. از بویشان مست میشد. نمیدانست از کجا مست است.
روزی شبنم روی گلها، بویشان را غلظت داده بود. پسرک را دید. سیاه بود. اما لباسش از یاس سفید بود.
دخترک دو تا پای دیگر قرض کرد و به سمتش دوید تا ادامه راه را با هم بدوند. پسرک که شانه به شانهی دختر راه افتاد، یکی یکی یاسها به زمین میافتادند. دخترک از بس خم شده بود که یاسها را از زمین جمع کند، گوژپشت شده بود. دیگر کمرش تاب خم شدن نداشت.
پسرک بوی خوبی نداشت بدون یاسها. دخترک، برایش عطری ساخت. دخترک عاشق بوی عطری شد که خودش برای پسرک ساخته بود.
- تو چقدر خوشبویی!
عطر تمام شد. ولی دخترک هنوز عاشق عطری بود که خودش برای پسرک ساخته بود.