یک پردیس

بی تو؛ چقدر ظاهر قوی تری پیدا کرده ام. ظاهر خوشحال، ظاهر موفق، ظاهر پر انرژی.

درونم! چه کسی از آن خبر دارد؟ نه حتی تو

 

بی تو؛ پر از ترسم. ترس تنهایی، ترس غربت، و تو کِی غربت مرا پر کرده بودی که اکنون اینچنین بی تو گرفتار غربتم؟!

کمتر از یک هفته داریم تا تو؛ و تو کِی فهمیدی طلوع چیست و غروب چیست؟!

 

بی تو؛ خیلی می خندم. اضطراب دارم. بیقرارم. اما باز می خندم. خوشحالم تا سکوت. سکوت مرا می کشد. می خندم و می خندم تا به سکوت برسم.

بعد، همه اشک می شود. تا بشوید و ببرد. یا بروی مثلن.

 

می بینی؟ می بینی چه تب ها که به یاد تو ام؟ می بینی چه تاب ها که نیاوردیم؟ چه ابریشمها بین طلوع تا بهشت آویزان است. وای بر تو!

کاش تنها ابریشم باشد. ابریشم را به احتراممان شاید تاب آورم اگر تب بُکُشد.

 

بی تو؛ چه بهشتی که برایت نشدم با پارچه صورتی. برای خودم هم. و چه طلوعی آبی که برایم نشدی.

چه روزان و شبان که مرا دیدی و نخواندی. وای بر تو! و هنوز هم وای برتوست. وای بر تو فزون هم گشته!

وای بر تو! 

دیشب تا صبح خواب چشمهایت را می دیدم. خیلی وقت بود چیزی در چشمت ندیده بودم. دیشب تا صبح شده بودی آن که واقعن بودی. سعی می کردم در چشمانت نگاه نکنم؛ اما از گوشه ی چشم نگاه قشنگت را می دیدم که به چه سمت است.

می خواستی برایم چای بریزی؛ قبول نکردم.

قبلن، خواب هایم مابه ازای حقیقی داشت. انگار دیگر از این خبرها نیست.

در حالی که چشمانش هنوز بسته بود ادامه داد: «می‌خواهم دل بکنم.»

دل بکنید؟

«بله. دل بکنم. و این موضوع بسیار مهمی است. نه تنها برای کسی چون من در حال احتضار، بلکه حتی برای کسانی مثل تو که از سلامت کامل برخوردارند. باید دل کندن را یاد گرفت.»

- سه‌شنبه‌ها با موری

 

و من هم گویی یکبار دل کندم. بالاخره.

- پ.بهشت

«بیش از این خودم را ناراحت نمی‌کنم. اندکی ابراز تاسف هر روز صبح، ریختن چند قطره اشک، همین. همین اندازه کافیست.»

- سه‌شنبه‌ها با موری

امکان ندارد زیربار بروم که این من هستم که زیادی "گیر" می دهم. اکثر کارها، در بازه از خوب تا بد توزیع شده اند. اما برخی کارها هست که دیگر خوب و بدیشان نسبی نیست.

بد، در هر صورت و موقعیت بد است. اعتراض به بدهای مطلق - جز خود کورکردگان - ایرادش کجاست؟

گویی هنوز اثرات تب دیشب بر تن است!

چه، من، پردیس، این دختر پرادعای بلندپرواز و کمالگرا، با این جذبه‌ی او که معلوم نیست از کجا یافته‌ام دارم بازهم به چاه پرواز سقوط می‌کنم...!

باورتان می‌شود از کسی بدتان بیابد و بدتان بیابد و بدتان بیاید جز لحظاتی که در چشمش می‌نگرید؟!

باشد که هذیانی بیش نباشد و ویروس‌ها باشند که از زبان دل من حرف می‌زنند؛ نه خودم.

صبر باید.

--------------------------------

اورکا! اورکا!

لبخندش است. نه نگاهش...!

امشب تب دارم. تب بدی هم دارم. زمان هذیان گفتنم است.

من مریض نمی‌شوم. اما وقتی که بشوم...!

کجاست آن سکه‌ی تقلبی که می‌گفت از بیماری من درد می‌کشد؟ از تب من می‌میرد؟ حالا نه معلوم است کجاست؛ نه معلوم است با کیست؛ نه معلوم است چه می‌کند.

حالش چطور است؟ مثل من تب دارد؟ دارد می‌سوزد؟ شایدم خوب است! بهتر از قبل؛ بهتر از همیشه‌اش!

آیا راهش را پیدا کرده؟ آیا زندگیش را سامان داده؟ آیا شده همان مغروری که بود؟ همان ناپلئونی که بود...!

تب نداری؛ می‌دانم. چون من از نامیزان زدن قلبت زندگیم بهم می‌ریخت! می‌فهمیدم! حالت خوب است! خداروشکر.

من خیلی تب دارم. دارم هذیان می‌بافم. اصلن چشمم مانیتور را نصفه می‌بیند از بس که پر از اشکم!

من تب دارم. خیلی هم تب دارم!

ما چه زمان می‌خواهیم به مغزمان، احساساتمان و روابطمان آرامش را تقدیم کنیم؟

آن‌قدر شبکه‌های غیراجتماعی اطرافمان را پر کرده که نمی‌دانیم سراغ کدام برویم. کمی رحم باید به انسانیت!

برای نمونه، آن آدم مجازی راحت‌تر اشکم را در می‌آورد تا همان آدم غیرمجازی. دیگر طوری شده که شخصیت مجازی بعضی‌ها را دوست ندارم اما واقعی‌اش را چرا؛ یا حتی برعکسش. دلم کمی انسانیت می‌خواهد.

ارتباط آدم‌ها آن‌قدر زیادتر از حد طبیعی شده که دعواهایی که نشاید رخ می‌دهد. لازم است آدم‌ها از هم دور بمانند تا تکراری نشوند. «دم دست» به چشم نیایند. هر چه روابط کاذب بین آدم‌ها بیشتر باشد احتمال بروز تضاد و اختلاف هم بین آن‌ها بیشتر است.

 

گاهی می‌اندیشم همین اتاق خودم از همه‌تان بهتر است. نه اذیتی دارد، نه رنگ عوض می‌کند و نه «اتیکس» ساختگی و عبث موجود در شبکه‌های غیراجتماعی را مجبور است رعایت کند.

تنفر و دوست‌داشتن‌هایم را فقط خودم بدانم خیلی بهتر است. دیگر کسی نیست که به آن دامن زند و جو دروغین بیافریند یا به مخالفت از آن بپاخیزد و بر ضعف اعصاب بیفزاید.

فقط آن کسی برای دوست‌داشتن ارزشمند است که بگردد و بگردد تا بیابدت. وگرنه، همان به در تنهایی مردن.

این مطلب، رنگ و بویی دیگر دارد. رنگ و بوی زندگی و البته قسمت موردعلاقه‌ی خودم: آکادمیک!

۸ سپتامبر، یعنی حدود ۲ هفته دیگر، درس رایگانی با عنوان The Science of Happiness در edX توسط دانشگاه برکلی ارائه می‌شود.

این درس را پیشنهاد می‌کنم؛ اما چرا؟

آنچه در این درس فرا خواهید گرفت ارزش دارد:

  • چیستی شادی و دلیل اهمیت آن

  • افزایش شادی درون خود

  • درک قدرت ارتباطات اجتماعی و علم انتقال فکر و همدلی

  • کشف چیستی تمرکز حواس و به فکر بودن و کاربردهایش در دنیای واقعی

جزییات درس از  اینجا قابل دریافت است.

 

افرادی که این درس را ارائه می‌دهند ارزشمند هستد:

این درس توسط داکر کلتنر و امیلیانا سایمن ارائه می‌گردد.

دکتر کلتنر، استاد روان‌شناسی دانشگاه برکلی است و بخش عظیمی از کارش را وقف مطالعه‌ی طبیعت شادی و نیکی در انسان کرده است. او در سال ۲۰۰۵، به عنوان یکی از ۵۰ رویاپردازانی شناخته شد که در حال تغییر دنیای ما هستند. خوب است در مورد دکتر کلتنر بیشتر بدانید.

استاد دیگر درس، امیلیا سایمن توماس، دارای دکترای عصب‌شناسی از دانشگاه برکلی است. تحقیقات او از ریشه‌یابی رفتارهای جامعه‌پسند تا فواید روان‌شناسانه‌ی اعتبار و ارتباطات را شامل می‌شود. در مورد دکتر سایمن بیشتر بخوانید.

 

دانشگاهی که این درس را ارائه کرده، از بهترین‌ها است:

دانشگاه برکلی، یکی از ۶ دانشگاه معتبر دنیا در سال ۲۰۱۵ و همچنین سومین دانشگاه بین‌المللی در دنیا در سال ۲۰۱۵ شناخته شده است. [۱] [۲]

رتبه‌بندی آکادمیک دانشگاه‌های جهان (ARWU) به این دانشگاه رتبه‌ی ۴ در کل و رتبه‌ی اول در بین دانشگاه‌های غیرخصوصی را اعطا کرده است.[۳]

از نظر من، در بررسی اعتبار این دانشگاه، مهم‌تر از این اعداد و ارقامی که تنها به علم‌زایی این دانشگاه اشاره دارند، تعداد بالای کارآفرینانی است که ماحصل این دانشگاه هستند.[۴][۵]

 

به نظرم این توضیحات برای انگیزش کافی باشد! برای شرکت در این درس، به این آدرس مراجعه کنید.

روی من حساب کن رفیق

جددی کاری بود به من بگو

انصافن من پایه م، کارم داشتی بگو

اصن دوست مال همین موقع هاست دیگه

اا، کار داشتی؟ یه تک میزدی اونجا بودما

اصن میشه تو از من بخوای و بگم نه؟

اصن میشه نه بیارم؟

آره، یه دفعه با هم هماهنگ میکنیم حالا.

--------------------------------------------------

 

بعدش کتاب "افسانه ی دوست" رو بستم و رفتم داخل غار تنهاییم استراحت کنم.