یک پردیس

امروز باز هم گفتند که بروم همشهری جوان برای مصاحبه. راستش یک‌بار هم نخواندمش هنوز. فقط می‌دانم بد مجله‌ای نیست.

 

مانند چندبار گذشته (!) سخنرانی تکراری خودم را سر دادم که:

«انقدر دنیا مسایلی مهمی دارد که کنکور پیش آن هیچ است. حالا چه رتبه‌ات مثل من ۳ باشد چه مثل فلان فامیل فلانی ۹۹۹۹۹۹۹...»

جالب این بود که ازم پرسیدند درصد فلان درست چه بوده؟ حال آنکه من برای اینکه یادم بیاید رتبه‌ام چند شده بود هم دیگر فکر باید بکنم! سال ۹۱ کجا الان کجا.

«بچه‌ها تقلب می‌کنند. کپ می‌زنند. انگیزه ندارند.»

اصلا راستش بزرگ ترین دلیل من برای خواستن به رفتن همین است! من بلد نیستم کپ بزنم یا تقلب کنم. به خاطر همین هم جز افسوس و اندوه چیزی نصیبم نمی‌شود.

«در فرهنگ و مذهبی که دروغ بزرگترین گناه محسوب می‌شه...»

 

حقیقتش می‌خواستم بگویم که چرا این‌همه کار مهم، آدم مهم، آدم مفید را ول می‌کنید و هر سال می‌چسبید به یک سری رتبه‌آورده؟ که چه بشود؟! هرچند که در این اوضاع اینکه چند نفر اهل قلم و رسانه پای صحبت‌های چند جوان و نوجوان بنشینند باز از هیچ بهتر است.

اسم کدام احساس ها، کودکانه است و کدام ها آدم بزرگانه؟

شاید آنی که زیر پا گذاشتم کودکانه بود؛ شایدم هم نه.

یک زمانی آن کودکانه ها باید تمام شود؛ آیا تمام شد؟ آیا کودکانه بود؟ اصلن بگو ببینم! آیا کودکانه مگر بد است؟ نکند چون کودکانه بود نباید ترکش کرد؟

معصومیت کودکانه که می دانم همیشه خوب است و جواب می دهد! احساسات کودکانه اما... نمی دانم! به قول مادربزرگم هرچه خیر است...

هیچ دیده اید

کسی اینگونه

دم دم

برای خودش حرف

برای خودش دم

برای خودش اشک

دم دم؟

 

هیچ دیده ای جهنمی

که در انتظارت

به دروغت

به قتلت؟

 

گیر کرده‌ام بین اینجا و اونجا. اینجا را بیشتر دوست دارم. خیلی سال است که دیگر انس گرفته‌ام با اینجا. اما چند وقتی است که احساس می‌کنیم اطمینان کمتری به سرورهای اینجا می‌توانم بکنم. خب بالاخره من که نمی‌خواهم دفترچه خاطراتم یک‌هو نابود شود. تازه، بعضی از شما این‌جا می‌آمدید و می‌رفتید و خلاصه صله‌رحمی برقرار بود.

دیروز آمدم مهاجرت کنم به اونجا. درست کردن قالب جدید سخت بود. اینجا خیلی راحت است. اما دیگر لازم نیست عکس‌هایم را اینور و آنور آپلود کنم.

البته یک اشتباهی هم کردم که باعث شده همه‌ی مطالبی که اینجا داریم، هرکدام سه بار پشت سر هم در اونجا وجود داشته باشند. خودش دردسری است.

خلاصه که برای من تصمیم سختی است. مثل این است که بخواهم خانه‌ام را عوض کنم. خب دلم برای اتاقم تنگ می‌شود. منم که عاشق اتاقم...

موفقیت یعنی چه؟

موفقیت هم مثل خوشبختی است. احتمالا تعریف روشنی از آن نمی توان ارائه داد. اما بسیار هم استفاده می شود.

آیا موفقیت مرا پدر و مادر، دوستان یا اساتید درست تخمین می زنند؟

حس موفقیت (مانند حس خوشبختی) مهم تر است از موفقیت یا خوشبختی واقعی؟  آیا اصلا موفقیت واقعی داریم؟ یا موفقیت واقعی همان حس موفقیت است؟

 

نمره، بورسیه، مدال و... موفقیت است؟ اخلاق چطور؟ درستکاری چطور؟

اتقان در کار چه؟ این ها کدامشان موفقیت محسوب می شوند؟

مرگ در قاموس ما از بی‌وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

 

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

 

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

 

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -

آشنایم کن ولی ناآشنایی بهتر است

 

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

 

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

اینکه در آیینه گیسو می‌گشایی بهتر است

 

کاش دست دوستی هرگز نمی‌دادی به من

«آرزوی وصل» از «بیم جدایی» بهتر است

 

«فاضل نظری»

تو را از دست دادم، آی آدم‌های بعد از تو!

چه کوچک می‌نماید پیش تو غم‌های بعد از تو

 

تو را از دست دادم تو چه خواهی کرد بعد از من

چه خواهم کرد بی تو با چه خواهم‌های بعد از تو؟

 

تو را از دست دادم... از همین زخم است میبینی؟

دهانش را نمی‌بندند مرهم‌های بعد از تو

 

تو را از یاد خواهم برد کم کم، بارها گفتم

به خود کی می‌رسم اما به کم کم های بعد از تو؟

 

بیا برگرد... با هم گاه... با هم آه...

مرا دور از تو خواهد کشت «با هم»های بعد از تو

 

«مژگان عباسلو»

من خود دلم از مهر تو لرزید وگرنه

تیرم به خطا می‌رود اما به هدر نه

دل‌خون شده‌ی وصلم و لب‌های تو سرخ است

سرخ است ولی سرخ‌تر از خون جگر نه

با هر که توانسته کنار آمده دنیا

با اهل هنر آری! با اهل نظر نه!

بدخلقم و بدعهد، زبان‌بازم و مغرور

پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟

یک بار به من قرعه‌ی عاشق شدن افتاد

یک بار دگر! بار دگر! بار دگر نه ...

 

«فاضل نظری»

درخت من هم دیگر شد مثل بقیه‌ی درخت‌ها. سه‌شنبه، هرچه نگاهش کردم هیچ ندیدم.

دیگر هم لازم کسی کمک کند تا به این درخت نگاه کنیم.

شده یکی مثل همه درخت‌های سبز.

آن دیوار آجری که تنها کنارش می‌ایستادم و نگاهت می‌کردم،

حالا دیگر یک دیوار است مثل همه‌ی دیوارها.

آغازش، آغازش کلاسیک و قشنگی بود. مثل کارتون‌های والت دیزنی. مثل فیلم‌های انگلیسی.

«به نام خدایی که او را آفرید

تا پس از مدتها الهام دوباره ای برای نوشتنم باشد...

تمام انگیزه ام همان نگاه بود و لبخندی که ناگاه بر صورتم نقش بست. لبخندی که کم تجربه می شود – و برای من تجربه نشده بود - لبخندی که بر چشمانت در پروسه تشکیل خود ردی از مروارید به جای می گذارد. مرواریدی که تا حدودی چشمت را می سوزاند و همین، در قلبت، ماندگارش می کند.

گاهی به درستی، آن اتفاق، اتفاقی نیست که عوامانه ذهنها بدان معطوف می گردد؛ این آن نگاه کلیشه ایِ شیرین و فرهادی نیست. اصلن بحث سر این مقولات نیست. یک تجربه جدید ... یک تعریف پست مدرن از دوست داشتن.

گاهی همان نگاه، در یک لحظه، تمام دنیایت را رنگی می کند؛ با همان مداد رنگی هایی که وقتی بچه بودی پسرخاله ات – که اصلن نقاشی نمی کشید – یکی اش را داشت و تو دوست داشتی متعلق به تو باشد. حالا بعد از سیزده سال نامنحوس، آن نگاه را با صدتا از آن مدادرنگی ها عوض نمی کنی. نگاهی که پاکی و خلوص را به سمتت پرتاب می کند و تو از اینکه گاهی به اشتباه ملقب به لقب ثقیل «دختر خوب» می شوی، شرمسار می گردی.

نگاهی که وقتی از تو دزدیده می شود، سرت را پایین می اندازی ... در دل آنقَدَر آرزوهای خوب برایش داری که نمی دانی کدام را زودتر به خدا بگویی. هِی به خدا می گویی «نه نه، یه دقه صبر کن ... بذار اول اینو بگم ... نه نه ... این یکی شاید مهم تر باشد برایش ....» اصلن آنقدر هول می کنی که یک جمله ات را هم کامل به خدا نمی توانی بگویی ... و آخرش می رسی به اینکه شاید بهترین آرزو برایش، رسیدن به همه آرزوهایی باشد که دارد – که می دانی همه شان هم لطیف اند – اما دلشوره ... با دلشوره چه می توان کرد؟ دلشوره برخاسته از اینکه نکند به فکر خودش نباشد و آنگونه که شایسته اش است برای خودش آرزو نکند ... ؟

یادم باشد به او گوشزد کنم که سزاوار بهترین هاست.»

 

هنوز پایان نیافته بود. اما زمان پایان فرا رسیده بود. سوت آخر بود. خیلی قبل‌تر.

 

«سخن گفتم چنان چون که نباید ...

رهروی محوی به گفتن، که شنیدنم نشاید ...

باری ...

مویه کردن، نه میسر ...

پشت گریه ناله سردادن، نه ممکن ...

ضیقِ دنیا، سترِ اشکم زیرِ بالشتی که همدم ...

صوتِ پرغم: دوش حمام، اختفای هق هقِ گریه ...

لرزش تن از پریشانیُ ... از درد ... درمانی نه موجود ...

تب، فشار از غصّه ... اما ... طبیبِ تب بُرِ پرمدعایم، نه؛ نه پیدا ...

عادتِ پراشتباهِ ناگزیرم ... سیطره برعمقِ گیتیِّ وجودم ...

نه ارادم که شکستن، بتِ انسانیِ احساس ...

آری آری...این چنینم ...

من هنوزم که هنوزه ... نشکستم.»

 

فقط چند سال دیر فهمیدم.