- ۹۴/۰۲/۰۷
- ۰ دیدگاه
آغازش، آغازش کلاسیک و قشنگی بود. مثل کارتونهای والت دیزنی. مثل فیلمهای انگلیسی.
«به نام خدایی که او را آفرید
تا پس از مدتها الهام دوباره ای برای نوشتنم باشد...
تمام انگیزه ام همان نگاه بود و لبخندی که ناگاه بر صورتم نقش بست. لبخندی که کم تجربه می شود – و برای من تجربه نشده بود - لبخندی که بر چشمانت در پروسه تشکیل خود ردی از مروارید به جای می گذارد. مرواریدی که تا حدودی چشمت را می سوزاند و همین، در قلبت، ماندگارش می کند.
گاهی به درستی، آن اتفاق، اتفاقی نیست که عوامانه ذهنها بدان معطوف می گردد؛ این آن نگاه کلیشه ایِ شیرین و فرهادی نیست. اصلن بحث سر این مقولات نیست. یک تجربه جدید ... یک تعریف پست مدرن از دوست داشتن.
گاهی همان نگاه، در یک لحظه، تمام دنیایت را رنگی می کند؛ با همان مداد رنگی هایی که وقتی بچه بودی پسرخاله ات – که اصلن نقاشی نمی کشید – یکی اش را داشت و تو دوست داشتی متعلق به تو باشد. حالا بعد از سیزده سال نامنحوس، آن نگاه را با صدتا از آن مدادرنگی ها عوض نمی کنی. نگاهی که پاکی و خلوص را به سمتت پرتاب می کند و تو از اینکه گاهی به اشتباه ملقب به لقب ثقیل «دختر خوب» می شوی، شرمسار می گردی.
نگاهی که وقتی از تو دزدیده می شود، سرت را پایین می اندازی ... در دل آنقَدَر آرزوهای خوب برایش داری که نمی دانی کدام را زودتر به خدا بگویی. هِی به خدا می گویی «نه نه، یه دقه صبر کن ... بذار اول اینو بگم ... نه نه ... این یکی شاید مهم تر باشد برایش ....» اصلن آنقدر هول می کنی که یک جمله ات را هم کامل به خدا نمی توانی بگویی ... و آخرش می رسی به اینکه شاید بهترین آرزو برایش، رسیدن به همه آرزوهایی باشد که دارد – که می دانی همه شان هم لطیف اند – اما دلشوره ... با دلشوره چه می توان کرد؟ دلشوره برخاسته از اینکه نکند به فکر خودش نباشد و آنگونه که شایسته اش است برای خودش آرزو نکند ... ؟
یادم باشد به او گوشزد کنم که سزاوار بهترین هاست.»
هنوز پایان نیافته بود. اما زمان پایان فرا رسیده بود. سوت آخر بود. خیلی قبلتر.
«سخن گفتم چنان چون که نباید ...
رهروی محوی به گفتن، که شنیدنم نشاید ...
باری ...
مویه کردن، نه میسر ...
پشت گریه ناله سردادن، نه ممکن ...
ضیقِ دنیا، سترِ اشکم زیرِ بالشتی که همدم ...
صوتِ پرغم: دوش حمام، اختفای هق هقِ گریه ...
لرزش تن از پریشانیُ ... از درد ... درمانی نه موجود ...
تب، فشار از غصّه ... اما ... طبیبِ تب بُرِ پرمدعایم، نه؛ نه پیدا ...
عادتِ پراشتباهِ ناگزیرم ... سیطره برعمقِ گیتیِّ وجودم ...
نه ارادم که شکستن، بتِ انسانیِ احساس ...
آری آری...این چنینم ...
من هنوزم که هنوزه ... نشکستم.»
فقط چند سال دیر فهمیدم.