یک پردیس

صبح، نوبت رژ صورتی یک نفره ای بود که معلوم نیس هر روز در گرمای داخل کیفم چه بلایی سرش می آید.
راس ۱۰:۳۰، سر کلاسی رفتم که یک نفره بود. طیف نقره ای تا صورتی سایه ام را داخل تخته کلاس میتوانستم ببینم.
لیوان سفیدم را برداشتم تا چای یک نفره، که همیشه یک نفره بوده، بخورم.
بعد از آن جایی که رفتم، متشکل از میزهای چهارنفره ای بود که طبق قانون باید یک نفر سر هر کدام بنشیند. نهار خوردم.
بعدش شاید باورتان نشود، سوار یک اتوبوس یک نفره شدم و چه شد؟ بدیهتن مشغول سیاه کردن کاغذ... در واقع سیاه کردن پیکسل های گوشی.



در هنگام طی شدن توقف اجباری ده دقیقه ای اتوبوس، کمی آن طرف تر، آقایی در حال صحبت با موبایلش -؟- بود. یادم افتاد چند سال پیش، چنین صحنه ای دیده بودم، با خنده به مادرم گفتم که مامان! یارو داره با خودش حرف میزنه! مادرم گفت نه، داره با موبایلش حرف میزنه، گوشش رو ببین! حالا دیگر نمیدانم این آقایی که من امروز دیدم چرا چیزی توی گوشش نبود و با موبایلش حرف میزد. خوب است که تکنولوژی فاصله ها را کوتاه کرده...! حالا جددی علم آنقدر پیشرفت کرده -؟- که من هرچه نگاه کردم چیزی در گوشش ندیدم و باز او داشت با موبایلش -با کسی- حرف میزد؟!

 

با گذاشتن دوربین عکاسی در حالت ماکرو می‌توان از تنهایی فرار کرد.

هر روز که رکورد روزه‌ی سکوتم را می‌شکنم، بیشتر از تنهایی در میام.

اساسا دنیای مجازی برای انسانهای تنهاست.
امروز، خیلی روز خوبی بود؛ البته تا قبل اینکه از پنجره طبقه ۳، یک درخت زیبا را ببینم که تا به حال ندیده بودم.
دیگر روز خوبی نیست!

اساسا دنیای مجازی برای انسانهای تنهاست.
درختم را به چه کسی نشان بدهم؟
شما درختم را با من ببینید و قسمت کنید...

البته دوست داشتم کنارم بودید و با انگشت نشانتان می‌دادمش. خوشگل‌تر بود.

حیف.

زمزمه‌های دلهره‌های یگ گروه از شدت تناقض اعتقادات،

بدتر از

آرامش درونی کاذب بعضی آدم‌ها و

نگرانی‌های پوچ برخی دیگر

نیست.

میبینی عزیز من؟

دنیاست که می زایدشان. از جهنم که نمی آیند

این کوچولوهای خوشگل و سفید را می‌بینی؟ خوب نگاهشان کن

این‌ها همان عوضی‌هایی هستند که چند سال دیگر زندگی‌ات را به گند می‌کشند.

 

بزرگ که می‌شوند زشت می‌شوند و زندگی ات را پر می‌کنند با زشتیشان -- هیولاها زیادند عزیز جان. ریسک نکن. از هر بیست و پنج نفر، نفر بیست و پنجم که فکر می‌کنی هیولا نیست، سردسته‌ی همه‌شان است.

باز هم یک بیست و پنجم شوم دیگر...

 

بیست و پنجمِ کور، بیست و پنجم عاری از هر سرور...

 

بیچاره روز بیست و پنجم؛ چه گناهی دارد؟ روز که شوم نمی‌شود. روز پاک است. ماییم که شومی خود را می‌چسبانیم به معصومیت روزها. فقط مانده‌ام چه سری است در شوم‌آشوب کردن روز بیست و پنجم. چند بیست و پنج مادر مرده را؟ نمی‌دانم. دیگر سال و ماهش را هم یادم نیست.

 

بیست و پنجمم، شاید هم خوب‌ترین روز آفریده‌ی خدا بودی و من لیاقت خوبی‌ات را نداشتم.

بیست و پنجم چه رنگی است؟ سبز یا خاکستری... شاید هم آبی؟؟ آبیِ تلخ

 

ای شومی بیست و پنجم! دیگه شوم‌تر از اینت نمی‌کنم.

خداحافظ برای همیشه

آخر آخرش هرکسی برای خودش یک جزیره می شود.

هنوز که جزیره نشده ایم، همدیگر را تهدید می کنیم، اشک می ریزیم. اما همه می دانیم که آخرش...

هرچقدر راه را طولانی کنیم که به خط پایان نرسیم، هرچقدر راه را پیچ در پیچ و آرام طی کنیم باز هم می رسیم.

آخر آخرش همه جزیره می شویم. جزیره ها آن قدر فاصله دارند که حتی نگاه خصمانه هم بینشان موضوعیت ندارد، چه رسد به سطوح دیگر نگاه...

آخرش همه جز جزایر نیستیم.

تا آب بالا بیاید و برویم زیر آب.

من کوچک، توئه بزرگ و حتی او ها.

راستش نمی دانم بعضی آدم ها عصبانی تر و خشن تر شده اند یا من روحیه ام حساس تر.

البته یک جورهایی مطمئنم که من حساس تر نشده ام؛ حتی باور دارم که قوی تر از قبلم. توهین ها را جوری قورت می دهم که طعمشان ته گلویم نماند. از افاده های پوچ و توخالی با ضمیمه کردن یک لبخند تاییدنما می گذرم. از دستورهای بعضی آدم ها که در مقام دستوردهنده قبولشان ندارم خشمگین نمی شوم. قبلن از شنیدن اینکه فلان آدم بی اهمیت مرا قبول دارد آتش می گرفتم؛ اما الان به آن جملات فکر نمی کنم که راحت یادم برود.

انقدر قوی شده ام که نمی گذارم کسی از گریه هایم بو ببرد. دلم که می شکند به روی خودم نمی آورم حتی "دل شکستگی های تو در توی حل نشده" هم خم به ابرویم نمی آورد. وقتی حتی یک کاسه احساس هم در برابر کوه احساسم نمی بینم با یک نفس عمیق سر و ته قضیه را هم می آورم. آخر می دانی؟‌ قوی شده ام.

خلاصه که

من روحیه ام حساس تر نشده؛ همه واقعن جلوی چشمم دارند خشن تر می شوند. همه ش می خواهم لفظ وحشی را به کار ببرم؛ ولی شاید "خشن" بار توهین آمیز کمتری در "ظاهر" داشته باشد!

راهم را، در تنهایی، طولانی میکنم تا یک دفترچه بخرم. دفترچه ای که قرار است تنهایی مرا زودتر بگذراند. مانند پیشینیان وفادارش. البته نه انقدر تراژدیک که دارم بیان می کنم. آنقدرها هم تنها نیستم.

حالا فرض کنیم قرار است "عدم تنهایی" مرا زود بگذراند! تاکید روی زمانش است نه روی چگونگی اش. برای ده روز دفترچه نداشتم و زمان هنوز نگذشته است و امروز ده روز پیش است. عجیب است! از لحظه ای که پول دفترچه را دادم و از مغازه بیرون آمدم شروع شد معجزه اش و زمان روی دور افتاد.

خودکارم را، در تنهاییِ اتوبوس، روی کاغذهای دفترچه سر دادم (تند تند) و نام روزها را ردیف کردم: سه شنبه هشت مهر، چهار سطر فاصله، چهارشنبه نه مهر سه سطر فاصله... راستی! بیست و چند آبان...

نرسیدم تا تهِ زمانی که کار دارم را در دفترچه وارد کنم. آخر دفترچه زمان را زود میگذراند. فرصت نمی دهد.

دفترچه را داخل کیفم گذاشتم و از اتوبوس پیاده شدم.