- ۹۳/۰۷/۰۲
- ۰ نظر
من بیخبر از سردی دست گل یاس توی باغچه
بیخبر از پارگی درز پتو
بیخبر از اقیانوس
معلق در اقیانوس
جرعه جرعه آب اقیانوس
و اقیانوس پر از عشق و نفرت
من بیخبر از سردی دست گل یاس توی باغچه
بیخبر از پارگی درز پتو
بیخبر از اقیانوس
معلق در اقیانوس
جرعه جرعه آب اقیانوس
و اقیانوس پر از عشق و نفرت
چقدر منتظر دفترت بودم. یک برگ، دو برگ، سه برگ.
به ازای هر حادثه، هر شادی، هر رخداد مترقبه و غیرمترقبه
خبری از دفتر نبود
قهر و گریه و
سکوت و
بعد لبخند و سوگند وفاداری
این لحظه! همین لحظه دقیقن...
دقیقن همین لحظه منتظر دفتر بودم
با خنده و حرفهای من در کوچه ی علی چپ و لب تو
چند ثانیه نمیدیدمت
و بعد
دستم را گرفتی و دفتر را با دست دیگرت در دستم گذاش... -- نه نگذاشتی. منتظرش بودم. ولی نگذاشتی. همه اش نگذاشتی و نگذشتی
راستی! اگر کسی بگوید از تو می گذرم معنی اش چیست؟
از من می گذرد یا مرا می گذارد و می گذرد؟
راستی! از من گذشتی و گذشتی؟
خوب شد دفتر را در دستم نگذاشتی...
شاید آن وقت سخت تر بود گذشتن (یا گذشتن؟)
عکست آن قَدَر تلخ مینگرد که گویی من نیستم
کیستی تو...؟
گوش به ستوه است از شنیدن ملغمه ی پایان دلت
کیستی تو...؟
دست قاصر از دست افشانی هیر سیاه سپید مرگ
کیستی تو...؟
ستون بلندقامتِ شکسته، پر از سکوت
یک من، زیر آوار، غرق در تنهایی
یک من، فاتحه به قبری خالی از مرده
کیستی تو...؟
کیستم من...؟
می دانم
آخر یک روز خسته می شود از نیامدنش
شوخی که نیست
مگر آدم چقدر می تواند نیاید
آرش نژادی
می خواستم بگم...
دلت نلرزه... خنده های الکی ام برای "همه" است. خوب خوب هایش برای تو. حتی خودت هم نمیفهمی!
دلت نلرزه... همه راه ها را برایت پا درد گرفته ام! حتی نمیدانی!
دلت نلرزه... تمام احساسم را برایت گذاشتم. قسم خوردم! اما نمی شنوی!
که دیگر مهم نیست
که
انقدر تشدید گذاشتم روی تک تک حرفایت که حرفهایت بین من و تو ماند و حرفهایت بزرگ شد و با حرفهایت رفتی! اما هنوز نمیدانی.
دلتنگم، برای تو؛ یا خودم.
«من زل می زنم به ماه و
دیوانه می شوم و
کوچه ها را آواز می خوانم و
به سنگ ها لگد می زنم و
بغضم می ترکد
از تو که دور می شوم
کوچه که هیچ!
گاهی اتوبان هم بن بست است
من رودخانه ای را می شناسم
که با دریا قهر کرد
و عاشقانه
به فاضلاب ریخت» (سید مهدی موسوی)
زندگی چیزی شد که لب تاقچهی عادت
از یادمان رفت.
و دوست داشتن از یاد تو.
سرخی گونهام از سرخاب است، و چه خوب است که نمیدانی
گرنه از درد به رنگ گچ ام و لال.
مثل دیوار، ساکن و بیهمدم.
چشم خشکم، از شعر، خشکتر و
تر.
امشبها، ماه قشنگترین است، گرچه نمیدانی.
گرچه نمیدانی،
موی را بافتن.
غم درو میکنیم و
تنهایی در سفره تقسیم میکنیم و
غربت را در آغوش یکدیگر لمس میکنیم
آرزوهامان برای خود مانده
و مانده
و نا امید
و لبخند
اثری نمیبینم از ما، جز درد
و درد
و درد.
چشم تا چشم تا چشم هرکه می بینم ضعیف است
انگار گلدانی ست در انتظار شکسته شدن
انگار شیشه نازکی ست در حال فرود
دنبال ابرقدرت نمی گردم
حتی یک کوه نمی خواهم
یک ستون مرا بس [و ستونم آرزوست]
گویی همه در حال فرو ریختن
چه می خواهیم از جان یکدیگر؟ جان؟
از این همه پوچی چه می جوییم؟ هان؟
دلم یک ستون می خواهد [مثل همه های دیگری که دنبال یک ستونند]
برای تکیه کردن
دلم یک ستون می خواهد
که به پرواز در آیم و آشیانه
دلم یک ستون می خواهد
که روی سرم خرد نشود
دلم ستونم را می خواهد، همان ستون همیشگی ام
که بر سفر رفته، جلوی چشمانم نشسته
فقط نگاه کن و بعد هیچچیز نپرس
◼
به خواب رفتمت از بستههای خالی قرص
به دوستداشتنم بینِ دوستش داری!
به خواب رفتمت از گریههای تکراری
تماسهای کسی ناشناس از خطِّ...
به استخوان سرم زیر حرکت متّه
که میشود به رگ و پوست، از تو تیغ کشید
که میشود به تو چسبید و بعد جیغ کشید
که میشود وسط وان، دچار فلسفه شد
که زیر آب فرو رفت... واقعن خفه شد!
که مثل من، ته آهنگ «راک» گریه کنی!
جلوی پاش بیفتی به خاک... گریه کنی
که میشود چمدانت شد و مسافر شد
میان دست تو سیگار بود و شاعر شد
که میشود وسط سینهات مواد کشید
که بعد، زیر پتو رفت و بعد داد کشید...
به چشمهای منِ بیقرار تکیه زد و
به این توهم دیوانهوار تکیه زد و
که دیر باشم و از چشمهات زود شود
که مته بر وسط مغز من عمود شود!
که هی کشیده شوم، در کشاکشت بکشم
که هرچه بود و نخواهد نبود، دود شود...
قرار بود همین شب قرارمان باشد
که روز خوب تو در انتظارمان باشد
قرار شد که از این مستطیل در بروی
قرار شد به سفرهای دورتر بروی
قرار شد دل من، مُهر روی نامه شود
که در توهم این دودها ادامه شود
که نیست باشم و از آرزوت هست شوم
عرق بریزم و از تو نخورده مست شوم
که به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ
که به سلامتی گوسفند قبل از مرگ
که به سلامتی خوابهای نیمهتمام
که به سلامتی من... که واقعن تنهام!
که به سلامتی سالهای دربدری
که به سلامتی تو که راهی سفری...
صدای گریهی من پشت سالها غم بود
صدای مته میآمد که توی مغزم بود
صدای عطر تو که توی خانهات هستی
صدای گریهی من در میان بدمستی
صدای گریهی من توی خندهی سلاخ!
صدای پرتشدن از سهشنبهی سوراخ
صدای جرخوردن روی خاطراتی که...
ادامه دادن قلبم به ارتباطی که...
به ارتباط تو با یک جهان تکنفره
به دستگیری تو با مواد منفجره
به ارتباط تو با سوسکهای در تختم
که حس کنی چقدر مثل قبل بدبختم
که ترس دارم از این جن داخل کمدم
جندن گرفتهام و مشت میزنم به خودم
دلم گرفته و میخواهمت چکار کنم؟!
که از خودم که تویی تا کجا فرار کنم؟!
غریبگی تنم در اتاق خوابی که...
به نیمهشب، «اس ام اس»های بیجوابی که...
به عشق توی توهم... به دود و شک که تویی
به یک ترانهی غمگین مشترک که تویی
به حس تیرهی پشتت به لغزش ناخن
به فالهای بد و خوب پشت یک تلفن
فرار میکنم از تو به تو به درد شدن
به گریههای نکرده، به حس مرد شدن
فرار میکنم از این سهشنبهی مسموم
فرار میکنم از یک جواب نامعلوم
سوال کردن من از دلیلهایی که...
فرار میکنم از مستطیلهایی که...
فرار کردن از این چهاردیواری
به یک جهان غمانگیزتر، به بیداری...
◼
دو چشم باز به یک سقف خالی از همهچیز
فقط نگاه کن و هیچچی نپرس عزیز!
به خواب رفتنم از حسرت هماغوشیست
که بهترین هدیه، واقعن فراموشیست...
سیدمهدی موسوی
«با موشها»