- ۹۳/۰۵/۲۴
- ۰ دیدگاه
چقدر منتظر دفترت بودم. یک برگ، دو برگ، سه برگ.
به ازای هر حادثه، هر شادی، هر رخداد مترقبه و غیرمترقبه
خبری از دفتر نبود
قهر و گریه و
سکوت و
بعد لبخند و سوگند وفاداری
این لحظه! همین لحظه دقیقن...
دقیقن همین لحظه منتظر دفتر بودم
با خنده و حرفهای من در کوچه ی علی چپ و لب تو
چند ثانیه نمیدیدمت
و بعد
دستم را گرفتی و دفتر را با دست دیگرت در دستم گذاش... -- نه نگذاشتی. منتظرش بودم. ولی نگذاشتی. همه اش نگذاشتی و نگذشتی
راستی! اگر کسی بگوید از تو می گذرم معنی اش چیست؟
از من می گذرد یا مرا می گذارد و می گذرد؟
راستی! از من گذشتی و گذشتی؟
خوب شد دفتر را در دستم نگذاشتی...
شاید آن وقت سخت تر بود گذشتن (یا گذشتن؟)