- ۹۳/۰۲/۲۵
- ۰ دیدگاه
زندگی چیزی شد که لب تاقچهی عادت
از یادمان رفت.
و دوست داشتن از یاد تو.
سرخی گونهام از سرخاب است، و چه خوب است که نمیدانی
گرنه از درد به رنگ گچ ام و لال.
مثل دیوار، ساکن و بیهمدم.
چشم خشکم، از شعر، خشکتر و
تر.
امشبها، ماه قشنگترین است، گرچه نمیدانی.
گرچه نمیدانی،
موی را بافتن.