- ۹۴/۰۶/۱۸
- ۰ دیدگاه
دیشب تا صبح خواب چشمهایت را می دیدم. خیلی وقت بود چیزی در چشمت ندیده بودم. دیشب تا صبح شده بودی آن که واقعن بودی. سعی می کردم در چشمانت نگاه نکنم؛ اما از گوشه ی چشم نگاه قشنگت را می دیدم که به چه سمت است.
می خواستی برایم چای بریزی؛ قبول نکردم.
قبلن، خواب هایم مابه ازای حقیقی داشت. انگار دیگر از این خبرها نیست.