- ۹۴/۰۹/۰۴
- ۰ دیدگاه
گاه آن قدر گلولههای اشکم درشت هستند که صدای افتادنشان بر روی فرش، تا آسمان هم میرود. گویی تگرگ است.
کاش ما غرق شده بودیم. شاید آن دنیا، جای بهتری بود برایمان برای زیستن. کاش غرق شده بودیم. آن قدر دانههای اشکم درشت بود که نتوان درونش شنا کرد. ای کاش هر دویمان غرق میشدیم.
تو قایقی ساختی و خودت را نجات دادی. یک قایق سیاه، بدبو و کثیف. اما مگر میشد من هم خودم را نجات دهم؟! خواستم؛ نشد. برای خودم قایق رنگارنگی ساختم تا من هم نجات پیدا کنم. خودم و قایق و پارو، سه تایی رفتیم زیر آب. تقصیر من بود؛ تقصیر اشکهایم.
اولش حس نجات داشت. داشتم به ساحل نزدیک میشدم. اما سنگینی اشکهای درون قایقم، هر سه تایمان را غرق کرد. من، قایق و پارو.