- ۹۴/۱۱/۰۱
- ۰ دیدگاه
مقدار زیادی سم در بدنم جمع شده. سم تو. زهر تو. چندی است که در تلاشم سموم را بزدایم. آشفتگیم از همین است. نه از دلتنگیِ دلکثیفی تو.
آشفتهم و گاه میزنم به جدول مغزم محکم. تو اگر میدانستی چه کردی هرگز تا این حد مسموم نمیشدم. یا لااقل نمیماندم.
چنگ زدن هایم به پوچهای اطراف، برای همین است. سمهایت زدوده شوند و وجودم پاک. زنجیر دور خودم میپیچم زنجیرها را پاره میکنم... تا کم کم سمها زدوده شود. جیغ میزنم گریه میکنم و حس میکنم سم ها را که روی زمین ریخته میشوند.
بعضی سمها هم هرچقدر دکتر تلاش کند میکُشند آخرش. نمیدانم.