- ۹۴/۱۰/۱۵
- ۰ دیدگاه
آه...
چه آرزوهای کوچکی داشتم
دل میخواست وقتی دارم در اتاقم درس میخوانم، او هم در اتاقش درس بخواند
آرزو داشتم او هم چای دوست داشته باشد
آرزو داشتم بفهمد عشق من را به کلکسیونهای کوچک و فانتزیم
آرزو داشتم بداند دوست داشتن چیست!
اما او یک آدم بزرگ احمق شده بود! آدم بزرگهای احمق، مغزشان به اندازه ۱۰ سالههاست!
اما او بجز تکلفات پوچ، هیچی به چشمش نمیآمد!
چقدر آرزوهای من کوچک بود و او لیاقت این آرزوهای پاک را نداشت...