- ۹۵/۰۴/۱۱
- ۲ دیدگاه
امیدوارکنندهترین اندیشهام، این است که تو هم داری به سختی دانههای من را از ذهنت به رودخانهی فراموشی میسپاری. شاید تو هم، به تب نه، اما به دلتنگی دچار میشوی و تنها نشانه و تنها تصویر و تنها نگاه و تنها واژه و ...
در ذهنم، خانهای ساخته بودی برای خودت. یک خانهی کوچکِ کاهگلی، با حیاطی پر از گلهای صورتی و سفید. تمام دیوارها سبز. صبح که میشد، از کوچهی خاکی حدّ فاصل خانه تا باغ را با لبخند و سری به زیر انداخته طی میکردی؛ چند انار میچیدی و برمیگشتی و میگذاشتی روی طاقچهی اتاق وسطی. آخر میدانی؟ خانهات سه اتاق داشت؛ اتاق مهمانی، اتاق وسطی و اتاق سومی. وقتهایی که در اتاق سومی خواب بودی، در را میبستی و نمیشد ببینمت. مجبور میشدم کمی از روزنهی در، یک چشمی، نگاهت کنم. بعد از چند ثانیه، خودم هم شرمسار میشدم و میرفتم به کلبهی درختیِ خودم. بی آنکه بفهمی کِی آمدم و کِی رفتم.
صبح که انارها را میگذاشتی روی طاقچه، یواشکی میآدم یک دستمال روی انارها میکشیدم که نکند خاکی باشد...! بعد که پوست انارها برق میافتاد، برمیگشتم به تنهایی خودم تا تماشا کنم که دیگر چه میکنی.
ظهر که میشد، میرفتی لب جوی جلوی خانه مینشستی و با دقت به عبور آب خیره میشدی. دنبال چه میگشتی؟ منتظر چه بودی؟ خوشا به سعادتِ آب!
عصر که میشد، روانهی باغچه بالایی میشدی و با یک مشت انگور باز میگشتی.
شب، دستهایم را زیر چانهام میگذاشتم که ببینم چگونه انارها را دان میکنی و درون ظرفِ لاجوردی میریزی. ظرفِ لاجوردی مورد علاقهی من! البته هرگز انار خوردنت را ندیدم.
و اکنون! داری دانهها را تکتک به رودخانه میسپاری؛ در بهترین حالت.
راستی! با انگورها چه میکردی ای محبوبِ محجوبِ من؟! لابد مرا مست.