- ۹۵/۰۴/۰۵
- ۴ دیدگاه
همهی این هیاهو از بامداد پیش به کنار. در همین لحظه، صدای اذان بلند شد. بانگِ دینت. تنها لحظهای که به خودم اجازه نمیدهم که آرزو کنم به یادم باشی. اذان که تمام شد؛ نمازت را که خواندی؛ یک نفَست را به یاد من باش. میبینی چه نزدیک شدهام؟ میبینی دیگر نمیگویم صدایش و میگویم نفَست؟ حال کمتر خجِل میشوم؛ چه کنار کشیدم از تقدیرت یا شاید هم تقدیر خودم! منتظر میمانم تا ببینم خدایمان چه ندایی به منِ بینوا میدهد.
کمتر خجل میشوم و بیشتر اشک میریزم. گمانِ غلط میبرم که اشک، میشوید و میبرد. اشک تنها جلا میدهد. شوریِ اشکهایم شاید نمکگیرت کند!