یک پردیس

آه خدای من!

می‌خواهم تا آخر دنیا از عشق بگویم. می‌خواهم به آخرین قطره‌هایش عشقش اجازه ندهم که از وجودم سُر بخورد. به هزار حیلت نگهشان داشته‌ام آن چند مروارید آخر را.

حتی بیانش دشوار می‌نماید. از عشق تب کنی و بیمار در گوشه‌ای بیفتی؛ درد بکشی و اشک بریزی. اما همه‌اش لذت باشد.

همه‌ی تلاشت را روی فراموشی عشق بگذاری؟ و سپس چه؟ می‌اندیشی که کنون درمان شدی؟ حال در حسرتِ لذت بردن از (تنها یک) نظر بمان جاهلِ مغرورِ ترسو! تو بر غرورت باختی. عزادار باش بر شکستت که از او نبود و از خودت شکست خوردی. صدها نگاه و لبخند و ... عشق که نباشد هیچ لذتی ندارد. عشق که باشد، همان (تنها یک) نظر چه ها که با دلِ پاره‌پاره‌ی بی‌نوای بی‌چتر پریده زیرباران نمی‌کند...!

 

خدای من!

چه کردی آخِر با ما؟ صلاح بر سپردن دانه‌های انار بر جوی روان بود؟

قرار بر انتظار بود و آرزو! انتظار کشیدم و آرزو کردم تا... تا عشقش را از دلم کم‌کم پاک کنی؟ آن رویاهای خوشبینانه‌ی رنگارنگم ندا می‌دهد که با او هم چنین کردی که چنان گشت. چه رویای ساده‌لوحانه و زیبایی.

  • ۹۵/۰۴/۱۵
  • پردیس

تفکرات من

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی