- ۹۵/۰۷/۲۴
- ۱ دیدگاه
صد داد از این بیداد. ماندهام به که شکایت برم که -اغراق نکنم، تقریبا- هرشب خواب تو را میبینم. به خدایم -که در واقع خدای تو هم هست- گله برده بودم چندی پیش. نمیدانم چه در حکمتش میگذرد که محل به حرفم نمیگذارد.
آخر این خدا هم شوخیاش گرفته. خودش یک کاری میکند که منِ بندهی بیایمانِ ضعیفالنفس، گمان کنم کاری از دستش بر نمیآید و از او قطع امید کنم. بعد به خاطرِ همین میبردم به جهنم.
پیش خود میگویم تا کاری نکنم که معلوم است نمیفهمد یا حتی اگر بفهمد هم چنان نمیشود که من آرزو دارم. بعد فکرم را اصلاح میکنم که نخیر! خدا که بخواهد، میشود؛ خوب هم میشود. دیگر از این کار آسانتر هم برای خدا داریم مگر؟ سپس صبر صبر صبر. صبر صبر صبر. داروی هر روزم شده صبر و فرار. آنگاه در دلِ ایمانم شک رخنه میکند. درد دارد این شک. این شک همان ناامیدی است. ناامیدی آغاز راهی است که انتهای آن، -در بهترین حالت- نابودی است.
داشتم دردِ رخنه کردن شک را میگفتم. درد دارم. دردی نفسگیر و امانبُر.