- ۹۵/۰۷/۱۴
- ۰ دیدگاه
گاهی آدم انقدر دیر میکند که دیگر آنچه میخواسته از دست میرود.
من، اینک، خودخواسته دارم چنین میکنم. این لحظه مناسب هم بگذرد؛ امروز هم بگذرد؛ هفته هم بگذرد؛ این شش ماه هم بگذرد. زمان مناسب را برای خودم به گونهای تعریف کردهام که هرگز رخ ندهد. منتظرم که بگذرد و به اتمام برسد.
دلم نمیخواهد این حجم از حس خوب، با خودخواهی، ناپختگی، عجله و شاید کمی بیعقلی من خراب بشود. ترجیح میدهم این ارادت و احترام را بگذارم روی تاقچه بماند. حالا خاک هم خورد که خورد؛ گاهی میروم خاک را از رویش پاک میکنم و دستی رو آن میکشم.
بیتاب میشوم گاه و بیگاه؛ شبهای زیادی فکر و روش در ذهنم میپرورانم. تبهای شبانگاهی هم که دیگر گفتن نمیخواهد. اما آخرش میبینم بعضی چیزها روی تاقچه باید بماند تا زیباییاش حفظ گردد.
این زیبایی را روی تاقچه گذاشتهام؛ اما ناخودآگاه حس انتظاری هم در تاقچه کنار آن نشسته.
- ۹۵/۰۷/۱۴