یک پردیس

اگر روزی غیر از تحصیل علم، عشق دیگری بیابم، چگونه باید ابرازش کنم؟

این سوالی است که تا به حال چندبار به آن اندیشیده‌ام و هنوز پاسخ مشخصی نیافته‌ام. حتی در مقالات علمی و مطالب سایت مرکز Greater Good Science هم دنبال پاسخ گشته‌ام.

اما عشق و عقل با هم در یک کشور نمی‌گنجد. دارم کجا دنبال پاسخ می‌گردم؟ میان علوم تجربی و یافته‌های صددرصد عقل‌محور؟

همیشه معتقد بوده‌ام کسی را که در حد خودم احساساتی و رمانتیک باشد نمی‌شناسم. البته اگر داستان‌هایی چون لیلی و مجنون واقعیت داشته باشند، رقیبانی برای من محسوب می‌شوند. دلیل اصلی دوریِ خودخواسته‌ام از قلمرو دل و پناهنده شدن به قلمرو عقل همین بوده است. گویی از وطن خودم کنده باشم و به مملکتی غریب فراری شده باشم. امکان ندارد در عشق، سوزان‌تر از من پیدا شود. وای که چقدر خطرناک است عاشق شدن من. هرگز باور نمی‌کنم عشقی که فردی به فرد دیگری می‌ورزد، به پای عشقِ من، وقتی که عاشق شده باشم، برسد.

باز هم سوال بی پاسخ ماند. به نظر می‌رسد هرگاه آدم عاشق شود، باید به درونش رجوع کند. گشتن درون عقل دنبال راهِ چاره، بی‌فایده است.

راهیست راه عشق

که هیچش کناره نیست

آنجا جز آنکه جان بسپارند

چاره نیست

هرگه که دل به عشق دهی

خوش دمی بود

در کار خیر

حاجت هیچ استخاره نیست.

پروردگارا! از چگونگی آفرینش خودم گله ندارم. اما چه می‌شد اگر به من استعداد شعرایی چون سعدی و حافظ و مشیری می‌بخشیدی؟

آخر خودت نگاه کن استاد مشیری در این شعرش چه بی‌تاب می‌کند دل مرا...

تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی‌تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی‌برد خوابم.
تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!

تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپید؟
تو را کدام خدا؟
تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟
تو در کدام چمن، همره کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟

من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!
کدام نشاه دویده است از تو در تن من؟

که ذره های وجودم تو را که می‌بینند،
به رقص می‌آیند،
سرود می‌خوانند!

چه آرزوی محالی است زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو:
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر!
به من بگو که برو در دهان شیر بمیر!

بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف!
ستاره‌ها را از آسمان بیار به زیر؟
ترا به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.
که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته‌ست!

تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته‌ست.
همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است.

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز

گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم

گفتا که شب‌رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد

گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد

گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد

گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید

حضرت حافظ

دوست داشتم آن‌قدر عاشق باشم تا بتوانم ناله‌هایی چنان سوزناک سر دهم که شاید ناله‌ها درونم را آرام کند. نه که آرام نباشم؛ در واقع به اندازه کافی صیقلی نیستم.

احترام و ارزش عجیبی قائلم برای عشق. مشکلم این است که نمی‌دانم از کجا می‌توان یافت. از یک نظر شبیه ارزشی است که برای اخلاق قائلم. چون در هر دو مورد، نمی‌دانم چه باید کرد. در مورد اخلاق، نمی‌دانم چگونه می‌توانم آدم شوم و در مورد عشق، نمی‌دانم چگونه می‌توانم عاشق شوم.

البته، چه کسی است که دلش یک عشق دوطرفه نخواهد؟ من به هر عشقی که درونم را پر کند رضایت می‌دهم. تنها خواسته‌ام این است که عشق پاکی باشد. حال چه عشق به خدمت به مردم، چه عشق به خانواده و چه عشق به نیمه‌ی گم‌شده.

عشق و انگیزه خیلی تنگاتنگ با هم رابطه دارند. احتمالا عشق است که انگیزه می‌دهد. من عشق به اهداف و ارزش‌هایم را با هر تلاشی حفظ می‌کنم. عشق درونم کاهش داشته‌. یعنی از کل فضای قلبم، آن گوشه‌اش کمی عشق مالیده. من از کل فضای قلبم دارم سخن می‌گویم. می‌خواهم کل آن محفظه‌ی بی‌انتها، با یک بلیت یکسویه پر شود. ارزش‌هایم، کوچک نبوده ولی اندک بخشی از وجودم را گرفته. حالا تو ببین در طلب چه عشقی است... عشقی که بتواند یک‌تنه همه‌ی باقیمانده فضا را پر کند.

عشق یک باتری برای زندگی است. من نمی‌دانم به چه می‌توان عشق ورزید. در واقع به نظر می‌رسد شارژر وجودم را گم کرده‌ام. حتی از یادم رفته که چگونه می‌توان عشق ورزید. اما یک چیزی به خاطرم مانده. اینکه عشق اگر عشق باشد، جرئت می‌دهد. نه حرف مردم مهم می‌شود و نه موانع راه.

تا به حال نیندیشیده‌ام که اگر روزی عشقی داشته باشم و به آن برسم چه خواهم کرد و چه حسی خواهم داشت. آن مسیر، آن حس، آن انگیزه‌ها تنها بخش عشق است که جذبم می‌کند. اگر روزی عشقی داشته باشم و به آن برسم، تازه بخش دشوار و البته نشان‌دهنده‌ی درجه آدم بودنم مشخص می‌شود. عاشق ماندن.

دیشب، برای نخستین بار در عمرم، حد بالایی از سوءظن را تجربه کردم. بسیار خوشحالم که صبح که برخاستم، اثراتش محو شده بود. به هر حال، توانستم درک کنم که چرا انسان‌هایی که از سوءظن در قالب بیماری رنج می‌برند، اغلب به کارهای نامعقول و غیرقابل توجیه دست می‌زنند.

چشمانم گرد شده بود و قلبم می‌تپید و هر ثانیه، گمان بدی به مجموعه‌ی افکارم اضافه می‌شد. درست مانند یک ویروس کامپیوتری که پس از اجرا خودش را مدام دوچندان می‌کند. اندکی بعد، تمام ذهنم پر شده بود از تصورات بد و حتی روش‌های انتقام و تلافی پس از رخداد آن اتفاق.

حالا می‌فهمم چرا یکی از افرادی که روزی با او دوستی‌ای داشتم، به دلیل سوءظنی که به من -و شاید دیگر اطرافیان خود- داشت، از انسانی متین و معقول تبدیل به فردی دمدمی‌مزاج و انتقام‌جو شد. حالا کمی این رنج را درک می‌کنم.

به تحقیق راست است که می‌گویند اگر سعی کنیم خودمان را جای دیگران بگذاریم و از دریچه‌ی احساسات آن‌ها به دنیا بنگریم، رحم و مهربانی در دلمان تقویت می‌شود. 

اگر بخواهم باب گله‌ی دلم را در مورد تقلب (از تمرینات درسی گرفته به عنوان پایین‌ترین سطح تا سطوح بین‌المللی که حسابی آبروی ما را می‌برد) بگشایم، طوماری خواهد شد خرچنگ‌قورباغه که شاید مفت نیرزد؛ چرا که تنها سطوری غرغر است و ارزش دیگری ندارد. آن هم گله از دانشگاهی که (خیر سر خودش و دانش‌جو(؟)هایش) نام بهترین دانشگاه ایران را به گوشش آویزان کرده.

به جای شکوه، چند دیدگاه تک‌جمله‌ای را که زیر یک سوال (که به نظر می‌رسیده در واقع یک تکلیف درسی بوده) مطرح شده در StackOverflow دیدم به شما نشان می‌دهم و سکوت می‌کنم. وضعیت را به زیبایی توصیف کرده است...

از کودکی مادرم به من می‌گفت که ناخنت را نجو. پسندیده نیست. در آینده به هر مصاحبه شغلی و مصاحبه دکترا و غیره بروی، خصوصا در خارج از کشور، ابتدا به ناخن‌هایت نگاه می‌کنند و هر چقدر هم رزومه‌ی قوی‌ای داشته باشی، قبولت نمی‌کنند؛ چون تو را فردی ضعیف در برابر استرس تشخیص می‌دهند. (لابد -مثل خودم- می‌گویید ناخن‌جویدنتان لزوماً از استرس نیست. اما باید بگویم واقعاً از نظرِ مصاحبه‌کننده‌ها هست. اگر حتی بدانند که عادت است و نه استرس، با خودشان می‌گویند این فرد که اراده‌ی ناخن‌جویدنش هم دست خودش نیست، چطور ممکن است با دشواری‌های آکادمیک/شغلی کنار بیابد؟)
مادرم می‌گفت و می‌گفت. اما گوش شنوایی وجود نداشت. من می‌گفتم خب دستکش دستم می‌کنم یا از ناخن مصنوعی استفاده می‌کنم. (حالا اگر آدم پسر باشد که دیگر این توجیه‌ها را هم ندارند.)
از هر روشی استفاده کردم. نمی‌شد. (از جمله لاک تلخ بی‌رنگ و چسب) تا اینکه یک روز معمولی، اسفندماه سال ۹۴، به دیدن خانم محققی رفتم که در عینِ اینکه از لحاظ آکادمیک بسیار باسواد و تلاشگر و موفق بود، ظاهر پسندیده‌ای داشت و معلوم بود به خودش می‌رسد. احساس این را به من منتقل می‌کرد که برای خودش ارزش قائل است؛ در نتیجه من هم باید برای او، برای کارش و البته کار مشترکی که خودم با او انجام می‌دهم بسیار ارزش قائل شوم. یک لحظه نگاهم به دستانش افتاد که چقدر ناخن‌های مرتب و صافی دارد. آن لحظه بود که برای نخستین بار از ناخن جویدن خودم شرمسار شدم. در مدت آن یکی دو ساعت صحبت، دست‌هایم را مشت کرده بودم که او چشمش به ناخن‌هایم نیفتد. از آن روز، دیگر ناخن نجویدم.
سخنِ رُکِ من به افرادی که عادت ناخن جویدن را دارند، این است که هر چقدر هم روش‌های مختلف را امتحان کنند، آن را ترک نخواهید کرد! تنها راه، این است که یک روز تصمیم بگیرید و عمل کنید!
می‌دانم. راه‌حلی که پیشنهاد دادم، مانند این است که به کسی که خوابش نمی‌برد بگویی «سعی کن بخوابی!». اما نکته اینجا است که بالاخره شما هم یک روزی، در یک مقامی، در یک موقعیت خوب و ارزشمندی که آرزویتان بوده، قرار می‌گیرید و از اینکه این عادت را دارید خجالت‌زده می‌شوید. این را به خودتان گوشزد کنید و حسابِ ناخن‌خوردنِ خودتان را برسید پیش از آن که «خجالت‌زدگی» به حسابِ ناخن‌جویدن شما برسد!

لایه‌های شخصیتم را بررسی کردم. در هسته‌ام نبودی برخلاف انتظارم. در بالاترین پوسته نشسته‌ای. یعنی می‌توان فراموشت کرد. یعنی می‌توان فراموشت کرد بدون فروریختن ذره‌ای ساختار کلّ وجودم.

بزرگت کرده‌ام؛ نه که کوچک باشی. ولی بزرگِ من نیستی.

فهرست کارهایی که دوست دارم با هم انجام دهیم، خیلی کوتاه است. کار زیادی از تو نمی‌خواهم. اگر نمی‌خواهی همین کارهای کوچک را هم؛ اگر نمی‌خواهی همین لطف‌ها را - که اندک برای تو و بزرگ برای من- هم؛ دیگر چه بگویم. همه‌اش همین است. نه بیشتر. حال بیا این فهرست را ببین. شاید جایی هم آن را یادداشت کن. لااقل از بَر کن که بگویم معشوقی داشتم که هرچه در زندگی‌ام از او می‌خواستم، از بَر بود.

- تکرارِ -تنها- یک نگاه؛ با هم. (البته چطور ممکن است؟ اگر یکبار دیگر نگاهم کنی یا نگاهت کنم، همه‌ی تقدس و سِحرِش باطل می‌شود. دیگر «تنها یک» نگاه نیست. نمی‌شود تکرارش کرد. بارها همان تنها یک نگاه را در خواب‌هایم تکرار کرده‌ای. کاش می‌شد «تنها یک نگاه»های دنیا را تکرار کرد. چه تناقض دلخراشی.)

- سکوت؛ با هم. (من پرحرفم. به شکلی که اگر مسابقه‌ی پرحرفی بود، مقام خوبی کسب می‌کردم. اما با تو، سکوت زیباست‌. اگر نتوان حرف دل را در سکوت بیان کرد، اصلا به چه دردی می‌خورد آن دل؟ دیگر دل نیست و دهان است. صبورانه -و البته با بی‌قراری- انتظار سکوت‌های باهممان را می‌کشم.)

- گوش کردن به صدای خنده‌ات؛ با هم. (این دیگر شاید باهم محسوب نشود. شاید خودخواهانه به نفع من باشد. ولی خب، در مورد شنیدن صدایت خودخواهم -و بی‌تاب-)

سهمم از بودنت، همان سهمم از نبودنت است. هزینه‌اش برای تو، یک تپش قلب اضافه هم نخواهد بود.

هرچند که برای من، شب‌های پی‌در‌پی تب است.

بگذار اعتراف بزرگی بکنم؛ همه‌چیز تنها آن (تنها یک) نگاه نبود. (تنها یک) نماز هم بود که به هیچ‌چیز که پیش‌تر دیده بودم مانند نبود. کودکانه بود؛ مانند کودکی ۵ ساله که نمازی بخواند. نماز یک کودک ۵ ساله بیشتر به چشم نی‌آید تا مسلمانی که چندین سال است سن تکلیفش را پشت سر گذاشته. می‌گویم ۵ ساله چون خبری از ظرافت و آرامشی که در نماز مادربزرگ‌ها (یا کتاب‌ها) دیده‌ایم نبود. اما چشمگیر و -لابد- دلربا بود؛ اگر نخواهم بگویم دلفریب. آخر تو که همه‌ی خودت را بچلانی، ارزنی فریب نمی‌چکد. چطور گناهکارت کنم که دلفریبی؟ البته، اگر دلربایی هم گناه محسوب شود، تو گناهکارترینی.

دیشب؛ باز هم یک خواب دیگر.

جمعی بودیم، متشکل از آشنا و غریبه. او هم بود. البته نمی‌دانم در دسته‌ی آشنا حساب می‌گردد با غریبه. به هرحال، برای انجام یک تحقیق علمی روی نوعی از موجودات زنده‌ی یک روستا -یا شاید یک محیط باستانی- سفر کرده بودیم.

هنگام بررسی نوعی مار رسید؛ مار یا شاید شبیه آن. هر کسی ایده‌ای داشت.

او دقایقی چند نبود. هنگامی که برگشت، تصادفا چشمم به چشم‌هایش افتاد. خطر کردم و چشمم را برنگرداندم. دیدم به من می‌نگرد. دیگر داشتم اذیت می‌شدم از طولانی شدن نگاه. خیلی خجالت کشیده بودم.

شروع کرد به سخن گفتن رو به جمع: «چشمان یک نفر، دارد با من حرف می‌زند. راستش...» حرفش را خورد. من نمی‌دانستم که دارم خواب می‌بینم. خیلی نگرانی کشیدم. سرش را انداخت پایین و ادامه داد: «راستش من هم همین احساس را به ایشان دارم.»

و من دقیقا همزمان با اینکه در خواب از حال رفتم، در واقعیت بیدار شدم. و خب، همه‌اش خواب بود. یک خواب دیگر که او در آن نقش‌نمایی می‌کرد.