یک پردیس

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

همه اندیشه‌ام اندیشه‌ی فرداست

وجودم از تمنای تو سرشار است

زمان در بستر شب خواب و بیدار است

هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان باز

خیالم چون کبوتری وحشی می‌کند پرواز

رود آنجا که می‌بافند کولی‌های جادو، گیسوی شب را

همان جاها، که شب در رواق کهکشان‌ها عود می‌سوزند

همان جاها، که اخترها، به بام قصرها، مشعل می‌افروزند

همان جاها، که راهبانان معبدهای ظلمت نیل می‌سایند

همان جاها، که پشت پرده شب، دختر خورشید فردا را می‌آرایند

همین فردای افسون‌ریز رویایی

همین فردا که راه خواب من بسته است

همین فردا که روی پرده پندار من بیدار است

همین فردا که ما را روز دیدار است

همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش‌هاست

    همین فردا، همین فردا...

      من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

زمان، در بستر شب، خواب و بیدار است 

   سیاهی تار می‌بندد

      چراغ ماه، لرزان، از نسیم سرد پاییز است

         دل بی‌تاب و بی‌آرام من، از شوق لبریز است 

به هر سو، چشم من رو می‌کند: فرداست

   سحر از ماورای ظلمت شب می‌زند لبخند

      قناری‌ها سرود صبح می‌خوانند

         من آنجا، چشم در راه توام . ناگاه:

            ترا، از دور می‌بینم که می‌آیی

               ترا از دور می‌بینم که می‌خندی

                  ترا از دور می‌بینم که می‌خندی و می‌آیی

نگاهم باز حیران تو خواهد ماند

سراپا چشم خواهم شد

ترا در بازوان خویش خواهم دید

سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد

تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم شست

برایت شعر خواهم خواند

برایم شعر خواهی خواند

تبسم‌های شیرین ترا، با بوسه خواهم چید

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد...

«مشیری»

به من فکر کن

آنگاه که فوران دوران‌ها تو را در بر گرفته است.

آنگاه که سبز و زرد و قرمز دنیای فانی، جاودانگی روحت را قلقلک می‌دهد‌.

آنگاه که نمی‌دانی خواهشِ دل دارد چه بر سرت می‌آورد.

آه که نگاهت می‌تواند آرزو باشد یا خاطره. ای کاش خاطره‌ی شب‌های روشنم باشی آنگاه که بر بستر مرگ افتاده‌ام. و چه پیروزمندانه مرگی است.

به من فکر کن

آنگاه که شامِ تلخی‌های زندگی‌ات -که ای کاش اندک باشد و آرزوی صفر بودن آن مزاح بی‌روحی بیش نیست- را با چاشت نگاهت به من گره می‌زنی.

آنگاه که به افق‌های آینده‌ی زیبایت خیره شده‌ای.

آنگاه که قلم در دست می‌گیری تا نامه‌ای با دستخط خودت مکتوب کنی.

آه که نگاهت بدونِ اینکه حتی دمی به چشمانت نگریسته باشم خاطره است‌. اینکه خاطره‌ای برای آینده شود یا همین خاطره‌ی گذشته بماند، در دستان خداست و تو و من.

منظره‌ای که از دقایقی پیش در حال مشاهده‌ی آن هستم، انقدر بهت‌انگیز است که به هر نحو ممکن مایلم آن را ثبت کنم. مطمئن هستم فرصت دیدن چنین صحنه‌ای برای تعداد کمی از انسان‌ها رخ می‌دهد و البته حداکثر انگشت‌شماربار.

گاهی برادر کوچکم هوس می‌کند در اتاق من بخوابد. راستش را بخواهید، همه‌ی اعضای خانواده اتاق من را دوست دارند. ظهر یا زمان‌هایی که نباشم، حتما یکی در اتاق من مطالعه یا استراحت می‌کند. نمی‌دانم رمز اتاقم چیست. خلاصه اینکه گاهی هم برادرم تصمیم می‌گیرد شب را در اتاق من بخوابد و من٬ مانند همه‌ی خواهرهای بزرگ دیگر، فردی هستم که کوتاه می‌آید و قبول می‌کند اتاقهایمان را امشب تعویض کنیم.

اتاق برادرم، از اتاق من بزرگتر است. خلقیات خاص برادرم جالب توجه است. اتاق تنها رنگش چوب تیره است؛ چوب ضخیم تیره. یک پنجره‌ی قدی، کل یک دیوار را گرفته و پرده هم ندارد. خانه در طبقه ۶ واقع شده و دید جالبی به حیاط یک بیمارستان، پشت‌بام چند ساختمان، یک خیابان اصلی و یک اتوبان دارد. یک موقعیت بسیار ویژه.

در حالی که برادرم ساعتها است در اتاق من خوابش برده و هفت پادشاه را در خواب می‌بیند -باور کنید. در خواب داشت حرف از تاج می‌زد- من از ساعت ۱۲ تا ۱ بامداد در اتاق او، در حال تلاش بودم که خوابم ببرد؛ مانند همیشه. تا اینکه خودم را با یوتوب سرگرم کردم تا ساعت ۳:۴۵. کم‌کم پلک‌هایم سنگین شد و فهمیدم آماده‌ی خوابیدن شده‌ام. گوشی را کنار گذاشتم تا بخوابم که چشمم افتاد به پنجره. بیرون را درست نمی‌دیدم. یعنی نمی‌شد پشت‌بام و خیابان اصلی و اتوبان را دید. مه بود یا آلودگی هوا؟ ثانیه‌ای بیشتر نگریستم و چشمانم از تعجب گرد شد. دارد برف می‌بارد. پشت‌بام‌هایی که زیر پایم می‌بینم، همگی سفید شده‌اند. همه‌جا پر از نور است. همین طور که در حال مکتوب کردن تجربه‌ای هستم که در حال مشاهده‌ی آنم، برف تا مقدار زیادی از لبه‌ی پنجره بالا آمده است. باد شدیدتر شده است و من، در داخل خانه، کم‌کم دارم احساس سرما می‌کنم. کاش خدا به داد همه‌ی آنهایی برسد که در این سرما -که زیباست برای من و کشنده است برای او- بی‌سرپناهند.

نخست خواستم عکسی بگیرم. اما دوربین مناسبی برای این کار ندارم. فیلم هم نمی‌توانم بگیرم. یعنی فیلمی که حق مطلب را ادا کند. جز نگاه و نوشتن، ابزار دیگری در حال حاضر ندارم.

از نوشتن، دارم به عنوان یک گزارش لحظه به لحظه استفاده می‌کنم؛ به این امید که بعدا بتوانم از این نوشته‌ها برای درک احساساتِ این لحظه‌ام در آینده استفاده کنم.

حسی که دارم وهمناک است. انگار که ملکه‌ی برف‌های دنیا باشی. میان برف نشسته باشی و سرمای آن را چندان حس نکنی -یا بهتر بگویم سرمای خوبش مصیبت شود و از سرمای آزاردهنده در امان باشی-

حال راستش را بگو؛ تو چه حسی به برف داری؟

دیری است که از روی دل آرام تو دوریم

محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم

تاریک و تهی پشت و پس آینه ماندیم

هرچند که همسایه‌ی آن چشمه‌ی نوریم

خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ

باطل به امید سحری زین شب گوریم

زین قصه‌ی پر غصه عجب نیست شکستن

هرچند که با حوصله‌ی سنگ صبوریم

گنجی است غم عشق که در زیر سر ماست

زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم

با همّت والا که برد منّت فردوس

از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم

او پیل دمانی است که پروای کسش نیست

ماییم که در پای وی افتاده چو موریم

آن روشن گویا که دل‌سوخته‌ی ماست

ای سایه! چرا در طلب آتش طوریم

«هوشنگ ابتهاج - سایه»

امروز، دنبال یک بیماری روانی گشتم که مربوط به علاقه به درس باشد. می‌دانید چرا؟ چون حتی افراد درسخوانی را که دیده‌ام، چنین علاقه‌ای نسبت به درس خواندن نداشته‌اند.

شاید این مساله برای هیچکس اهمیتی نداشته باشد؛ اما بگذارید رک بگویم. این موضوع انقدر برای من جدی و پراهمیت است که روی همه‌ی جنبه‌های زندگی‌ام اثر گذاشته است.

طبیعی است که برای روشن‌تر شدن موضوع باید نمونه‌های حقیقی بیاورم. مثلا تفریح. هیجان‌انگیزترین تفریح من در سن ۱۷ سالگی، خواندن درس عربی بود. می‌دانید بزرگترین هدیه‌ام در روز تولد ۱۷ سالگی‌ام چه بود؟ قطعا نمی‌توانید حدس بزنید. این بود که از همه‌ی روزهای قبل‌تر از آن ساعات بیشتری را به خواندن درس سپری کردم. یکی از لحظات خوشی که می‌توانم متصور باشم، این است که من در حال درس خواندن باشم و کسی که به او علاقمند هستم هم در حال درس خواندن باشد. می‌دانید بهترین تابستان چه هنگام بود؟ تابستانی که سه درس سخت اینترنتی داشتم و دو ماه از تابستان را وقف آن‌ها کردم. عجیب است؛ نه؟

قسمت سختش اینجا است که درس خواندن همه‌ی زندگی نیست. قرار است تا سال n ام زندگی ادامه داشته باشد و پس از آن از شکل نظم‌یافته‌ی خود خارج می‌شود و در قالب تولید علم، یادگیری علوم جدید و... خود را نشان می‌دهد. سخت‌تر می‌شود هنگامی که علاقه‌ام به صنعت بیشتر از علاقه‌ام به تدریس باشد. در دومی «تحصیل» بیشتر نهفته است.

نکته‌ی بامزه و شاید قابل حدس که ترجیح می‌دهم فعلا کمتر در مورد آن بنویسم و بیشتر تأمل کنم، نفوذ درس‌دوستی‌ام به دوست داشتن انسان‌های دیگر است. اگر یک نگاه به دوستانم که دوستشان دارم بیندازید، متوجه ترکیب عجیبِ «التذاذ علمی» در میان آن‌ها می‌شوید. حتی غریبه‌هایی که نسبت به آن‌ها حس خوشایندی دارم، رگه‌هایی از علم دوستی میان آن‌ها مشاهده می‌شود. یک مورد هم هست که با احتیاط بیشتری باید بیان کنم و آن، نحوه‌ی علاقمند شدنم به یک فرد است. حس رمانتیک را تنها زمانی می‌توانم تجربه کنم که فرد مقابل، سطح بالایی از لذت بردن از درس (و البته در سطح پخته‌تر آن یعنی علم) را تجربه کرده باشد. اگر بخواهم ملموس‌تر منظورم را بیان کنم، باید به گونه‌ها و چشمان وی اشاره کنم. باید برق چشمان و داغ شدن گونه‌ها هنگام تعریف خلاصه‌ای از آخرین مقاله‌ی علمی خوانده شده محسوس باشد. از این رمانتیک‌تر سراغ دارید؟ فکر نمی‌کنم.

می‌دانم. می‌دانم. عجیب است. اما درون ذهن و قلبم این علاقه به درس جریان دارد. احساسات عاطفی نسبت به درس را هنوز در هیچ مقاله‌ای نیافته‌ام. شاید روزی متوجه شوم یک جور OCD است یا چیزی شبیه این. اما می‌دانم که بزرگترین هدایتگر زندگی‌ام است.

در انتظارم.

در انتظار یک اتفاق تازه. یک روز متفاوت. یک شوق نو.

در انتظار یک امید روشن.

خیره به آسمان؛ به دنبال یک انتظار. یعنی در انتظار‍ِ یک انتظار.

اما راستش چیزی برای انتظار کشیدن ندارم. به نظر می‌رسد همین است که دارد روحم را آزار می‌دهد.

خسته شدم از بس دنبال این گشتم که این بخشی از وجودم که خالی است، جای چه چیزی است. نمی‌دانم حتی این جای خالی، در مغزم است یا در قلبم.

این جای خالی کمی شبیه انتظار است. انتظاری برای انتظار.

این داستان پرآب‌چشم (و شاید بهتر بگویم مضحک) «اپلای» هم برای خودش معضلی شده است.

من همواره عاشقانه‌ترین فعالیت زندگی‌ام، تحصیل بوده است. از هیچ کاری بیشتر از درس خواندن لذت واقعی نبرده‌ام و حتی اگر کمی جسورتر بودم، حس حقیقی‌ای که به من از درس خواندن دست می‌دهد در خلال واژگان بیان می‌کردم. اما مشکل این‌جا است که در راه همین تحصیل، با اینکه کاملا هدف دارم، هیچ نمی‌دانم سال دیگر در کدام کشور دنیا و در چه مقطعی مشغول به تحصیل خواهم شد. من که انقدر به زندگی کردن با هدف می‌نازم، اینطوری دیگر چه فرقی با یک فرد بی‌هدف دارم؟ حسش مانند این است که ندانی عشقت به تو چه جوابی خواهد داد.

هرگز از زندگی‌ای که نتوان برایش برنامه‌ریزی بلندمدت کرد خوشم نمی‌آمده است. حال کها در برنامه‌ریزی برای اهداف میان‌مدت هم به مشکل جدی برخورده‌ام. یادم می‌آید وقتی کنکورم را دادم، سه برگه برداشتم و بالای آن‌ها به ترتیب نوشتم: «اهداف بلندمدت»، «اهداف میان‌مدت» و «اهداف کوتاه‌مدت». می‌توانم بگویم به اهداف کوتاه و میان مدت -البته با کمی اغماض- رسیده‌ام. جا دارد اشاره کنم یکی از اهداف میان‌مدتم، «عاشق نشدن»‌ بوده است. البته در اهداف بلندمدت، این نیامده و ،خدا را شکر، در بلندمدت به خودم اجازه‌اش را داده‌ام. برایم جالب است که چنین چیزی را به عنوان هداف برای خودم مشخص کرده بودم. تا الان هم در حال گام برداشتن در مسیر همان اهداف بلندمدتی هستم که برای خودم تعیین کرده بودم.

اما اکنون، به عنوان یک دختر جوان، نمی‌توانم برای سال دیگرم برنامه‌ای تعیین کنم و این برای من به معنای پسرفت است. چطور در نوجوانی توانستم چنان اهدافی برای خودم مشخص کنم و انقدر پخته باشند که از آن‌ها پشیمان نشوم. بدتر این‌که زندگی‌ام به گونه شده که برای دو ماه دیگر که فارغ‌التحصیل شوم، تا مشخص شدن خیلی چیزها، نمی‌توانم برنامه‌ریزی کنم. اینکه قدرت برنامه‌ریزی برای مدتی از من گرفته شده تا شاید آینده‌ی قشنگ‌تری در انتظارم باشد، بسیار آزارم می‌دهد.

اما این یک تفکر غلط است. نباید منتظر بنشینم تا آینده‌ام را مشخص کنند. بلکه باید باز هم تلاش خودم را به کار بندم تا خودم را از این که هستم بالاتر ببرم. چه در ۱ ماه و چه در ۶ ماه که مشخص نیست آینده چه شکلی خواهد شد. می‌توان با احتمال خوبی گفت که ظاهرِ آینده هرچه باشد، اندوختن علم و ادب، غنی کردن احساسات، نزدیک شدن به تعریف حقیقی «انسان» و بالا رفتن از لحاظ درونیات می‌تواند سودمند باشد. (تا سودمندی چه باشد...)

پاورقی: دوستی به من می‌گفت تو که انقدر درس خواندن و تحصیل برایت ارزشمند است و می‌توان گفت اولویت نخستت هست، چرا انقدر از عشق سخن می‌گویی؟ راستش پاسخی نداشتم و حتی نمی‌دانم چرا مفهوم عشق برایم انقدر مهم است و انقدر به دنبال آن هستم.

ای «سعدیِ» جان! کاش لااقل مجالی بود که از تو می‌پرسیدم چگونه این همه قدرت قلم؟ از کجا این همه احساس؟

گر کسی سرو شنیده‌ست که رفته‌ست این است

یا صنوبر که بناگوش و برش سیمین است

نه بلندیست به صورت که تو معلوم کنی

که بلند از نظر مردم کوته‌بین است

خواب در عهد تو در چشم من آید هیهات

عاشقی کار سری نیست که بر بالین است

همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت

وآنچه در خواب نشد چشم من و پروین است

خود گرفتم که نظر بر رخ خوبان کفر است

من از این بازنگردم که مرا این دین است

وقت آن است که مردم ره صحرا گیرند

خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین است

چمن امروز بهشت است و تو در می‌بایی

تا خلایق همه گویند که حورالعین است

هر چه گفتیم در اوصاف کمالیت او

همچنان هیچ نگفتیم که صد چندین است

آنچه سرپنجهٔ سیمین تو با سعدی کرد

با کبوتر نکند پنجه که با شاهین است

من دگر شعر نخواهم که نویسم که مگس

زحمتم می‌دهد از بس که سخن شیرین است

آن طور که بدیهتا پیدا است، افرادی که از دانشکده‌ی محل تحصیل من قصد ادامه‌ی تحصیل در خارج از کشور را دارند، دو دسته هستند: دسته‌ای که به هر دانشگاهی رضایت می‌دهند و هدف اولشان «رفتن» است؛ و دسته‌ای که به هر چیزی راضی نمی‌شوند و ماندن را به خیلی از رفتن‌ها ترجیح می‌دهند. من خودم را جزو دسته‌ی دوم می‌دانم.

جالب اینجا است که آن قدر این فرایند جو پراسترسی دارد که با هیچ حربه‌ای نمی‌توان پیش از اتمامش آرام گرفت. حتی اگر پیش‌تر از دانشگاه خوبی در خارج از کشور تایید ادامه تحصیل گرفته باشی و از آن فراتر اینکه برای حالتِ «نرفتن» هم برنامه‌ی دقیق تحصیلی و شغلی مطابق میلت چیده باشی.

میانه‌ام چندان با بازی خوب نیست؛ اما گاهی برای رها شدن ذهنم از سرعت عجیب تفکرات اضطراب‌زا، بازی می‌کنم. جالب اینجا است که این روش جواب می‌داد؛ تا هفته پیش. ولی چند روز است که بازی را به طور خلبان خودکار° انجام می‌دهم و تفکرات همچنان در مغزم می‌تازند.

در بیان شدت گنگی‌ام همین بس که ساعتی پیش زیر دوش داشتم سرم را می‌شستم که ناگاه از خود پرسیدم آیا به موهایم شامپو زدم؟ و بعد از چند دقیقه که دوباره مشغول شستن موهایم شده بودم این سوال را از خود پرسیدم. درب شامپو باز است و تنها نشانه‌ای است که می‌توانم به خودم اثبات کنم که آخر سر از شامپو استفاده کردم. وگرنه کوچکترین خاطره‌ای در حافظه‌ام مربوط به استفاده از شامپو ثبت نشده است.

نکته اینجا است که در صورت عدم موفقیتم در چند دانشگاهی که به تازگی برایشان درخواست داده‌ام، چیز چندان زیادی را از دست نمی‌دهم. یعنی حتی در این صورت، هم گزینه‌ی قطعی برای رفتن و ادامه تحصیل در یکی از بهترین دانشگاه‌ها با یکی از بهترین اساتید را دارم و هم گزینه‌ی ماندن و دنبال کردن نقشه‌هایی که در این مورد کشیده‌ام. اما این‌ها از شدت نگرانی نمی‌کاهد و خلاصه که من مانده‌ام تنها با باری از غم‌ها که ابراز آن‌ها هم دشوار و ناخوشایند است.

نگرانی انسان را خیلی ضعیف و ترسو می‌کند. هرگز یادم نمی‌آید بابت دزد و مواردی از این قبیل، ترسی به دلم راه داده باشم. اما نگرانی‌ها و گیجی‌هایم چنان زیاد شده که خبری که اخیرا راجع به سارقان خیابان آزادی شنیده‌ام مرا ترسانده و حتی مایل نیستم در نزدیکی دانشگاه آفتابی شوم. هرچند که مجبور هستم و باید مخالف میلم رفتار کنم.

می‌دانید چیست که انقدر عجیب است؟ از تصور پذیرفته نشدن در دانشگاه‌های موردنظرم قلبم به درد می‌آید و از فکر پذیرفته شدن اشکم درمی‌آید. به نظر می‌رسد حالاحالاها قرار است درگیر احساسات دوگانه و پیچیده‌ای باشم. البته عمیقا باور دارم که خیلی وقت‌ها اتفاقی که آدم انتظارش را می‌کشد و برایش رخ نمی‌دهد، به صلاح وی است. این باورم از روی حرف بزرگ‌ترها نیست؛ بلکه حاصل تجربیات این چند صباحی است که زندگی کرده‌ام.

نمی‌دانم یکسال دیگر این هنگام، دقیقا در چه وضعیتی هستم. فقط می‌توانم آرزو کنم و امیدوار باشم که در هر وضعیتی که هستم باشم اما طوری باشم که وقت مرگم، کار مفید و خدمت ارزشمندی کرده باشم.

°منظور از خلبان خودکار، همان auto-pilot است. شاید در آینده واژه بهتری جایگزین آن کردم. اکنون ذهنم به همین قد می‌دهد.

در مترو ذهنم مشغول بود به اینکه یک رابطه‌ی خوب، چه رابطه‌ای است.

پسربچه‌ای داشت روی شیشه‌ی مترو بخار ایجاد می‌کرد تا بتواند نقاشی بکشد. دختربچه‌ای چشمش به او افتاد.

-چی شده؟ «ها»ت نمی‌رسه؟ بذار من هم «ها» کنم.

دخترک هم «ها» کرد. دونفری، «ها»یشان رسید. و هر کدام روی شیشه‌ی مترو یک قلب کشیدند.