- ۹۵/۰۹/۱۲
- ۰ دیدگاه
آن طور که بدیهتا پیدا است، افرادی که از دانشکدهی محل تحصیل من قصد ادامهی تحصیل در خارج از کشور را دارند، دو دسته هستند: دستهای که به هر دانشگاهی رضایت میدهند و هدف اولشان «رفتن» است؛ و دستهای که به هر چیزی راضی نمیشوند و ماندن را به خیلی از رفتنها ترجیح میدهند. من خودم را جزو دستهی دوم میدانم.
جالب اینجا است که آن قدر این فرایند جو پراسترسی دارد که با هیچ حربهای نمیتوان پیش از اتمامش آرام گرفت. حتی اگر پیشتر از دانشگاه خوبی در خارج از کشور تایید ادامه تحصیل گرفته باشی و از آن فراتر اینکه برای حالتِ «نرفتن» هم برنامهی دقیق تحصیلی و شغلی مطابق میلت چیده باشی.
میانهام چندان با بازی خوب نیست؛ اما گاهی برای رها شدن ذهنم از سرعت عجیب تفکرات اضطرابزا، بازی میکنم. جالب اینجا است که این روش جواب میداد؛ تا هفته پیش. ولی چند روز است که بازی را به طور خلبان خودکار° انجام میدهم و تفکرات همچنان در مغزم میتازند.
در بیان شدت گنگیام همین بس که ساعتی پیش زیر دوش داشتم سرم را میشستم که ناگاه از خود پرسیدم آیا به موهایم شامپو زدم؟ و بعد از چند دقیقه که دوباره مشغول شستن موهایم شده بودم این سوال را از خود پرسیدم. درب شامپو باز است و تنها نشانهای است که میتوانم به خودم اثبات کنم که آخر سر از شامپو استفاده کردم. وگرنه کوچکترین خاطرهای در حافظهام مربوط به استفاده از شامپو ثبت نشده است.
نکته اینجا است که در صورت عدم موفقیتم در چند دانشگاهی که به تازگی برایشان درخواست دادهام، چیز چندان زیادی را از دست نمیدهم. یعنی حتی در این صورت، هم گزینهی قطعی برای رفتن و ادامه تحصیل در یکی از بهترین دانشگاهها با یکی از بهترین اساتید را دارم و هم گزینهی ماندن و دنبال کردن نقشههایی که در این مورد کشیدهام. اما اینها از شدت نگرانی نمیکاهد و خلاصه که من ماندهام تنها با باری از غمها که ابراز آنها هم دشوار و ناخوشایند است.
نگرانی انسان را خیلی ضعیف و ترسو میکند. هرگز یادم نمیآید بابت دزد و مواردی از این قبیل، ترسی به دلم راه داده باشم. اما نگرانیها و گیجیهایم چنان زیاد شده که خبری که اخیرا راجع به سارقان خیابان آزادی شنیدهام مرا ترسانده و حتی مایل نیستم در نزدیکی دانشگاه آفتابی شوم. هرچند که مجبور هستم و باید مخالف میلم رفتار کنم.
میدانید چیست که انقدر عجیب است؟ از تصور پذیرفته نشدن در دانشگاههای موردنظرم قلبم به درد میآید و از فکر پذیرفته شدن اشکم درمیآید. به نظر میرسد حالاحالاها قرار است درگیر احساسات دوگانه و پیچیدهای باشم. البته عمیقا باور دارم که خیلی وقتها اتفاقی که آدم انتظارش را میکشد و برایش رخ نمیدهد، به صلاح وی است. این باورم از روی حرف بزرگترها نیست؛ بلکه حاصل تجربیات این چند صباحی است که زندگی کردهام.
نمیدانم یکسال دیگر این هنگام، دقیقا در چه وضعیتی هستم. فقط میتوانم آرزو کنم و امیدوار باشم که در هر وضعیتی که هستم باشم اما طوری باشم که وقت مرگم، کار مفید و خدمت ارزشمندی کرده باشم.
°منظور از خلبان خودکار، همان auto-pilot است. شاید در آینده واژه بهتری جایگزین آن کردم. اکنون ذهنم به همین قد میدهد.