- ۹۵/۰۹/۱۹
- ۱ دیدگاه
منظرهای که از دقایقی پیش در حال مشاهدهی آن هستم، انقدر بهتانگیز است که به هر نحو ممکن مایلم آن را ثبت کنم. مطمئن هستم فرصت دیدن چنین صحنهای برای تعداد کمی از انسانها رخ میدهد و البته حداکثر انگشتشماربار.
گاهی برادر کوچکم هوس میکند در اتاق من بخوابد. راستش را بخواهید، همهی اعضای خانواده اتاق من را دوست دارند. ظهر یا زمانهایی که نباشم، حتما یکی در اتاق من مطالعه یا استراحت میکند. نمیدانم رمز اتاقم چیست. خلاصه اینکه گاهی هم برادرم تصمیم میگیرد شب را در اتاق من بخوابد و من٬ مانند همهی خواهرهای بزرگ دیگر، فردی هستم که کوتاه میآید و قبول میکند اتاقهایمان را امشب تعویض کنیم.
اتاق برادرم، از اتاق من بزرگتر است. خلقیات خاص برادرم جالب توجه است. اتاق تنها رنگش چوب تیره است؛ چوب ضخیم تیره. یک پنجرهی قدی، کل یک دیوار را گرفته و پرده هم ندارد. خانه در طبقه ۶ واقع شده و دید جالبی به حیاط یک بیمارستان، پشتبام چند ساختمان، یک خیابان اصلی و یک اتوبان دارد. یک موقعیت بسیار ویژه.
در حالی که برادرم ساعتها است در اتاق من خوابش برده و هفت پادشاه را در خواب میبیند -باور کنید. در خواب داشت حرف از تاج میزد- من از ساعت ۱۲ تا ۱ بامداد در اتاق او، در حال تلاش بودم که خوابم ببرد؛ مانند همیشه. تا اینکه خودم را با یوتوب سرگرم کردم تا ساعت ۳:۴۵. کمکم پلکهایم سنگین شد و فهمیدم آمادهی خوابیدن شدهام. گوشی را کنار گذاشتم تا بخوابم که چشمم افتاد به پنجره. بیرون را درست نمیدیدم. یعنی نمیشد پشتبام و خیابان اصلی و اتوبان را دید. مه بود یا آلودگی هوا؟ ثانیهای بیشتر نگریستم و چشمانم از تعجب گرد شد. دارد برف میبارد. پشتبامهایی که زیر پایم میبینم، همگی سفید شدهاند. همهجا پر از نور است. همین طور که در حال مکتوب کردن تجربهای هستم که در حال مشاهدهی آنم، برف تا مقدار زیادی از لبهی پنجره بالا آمده است. باد شدیدتر شده است و من، در داخل خانه، کمکم دارم احساس سرما میکنم. کاش خدا به داد همهی آنهایی برسد که در این سرما -که زیباست برای من و کشنده است برای او- بیسرپناهند.
نخست خواستم عکسی بگیرم. اما دوربین مناسبی برای این کار ندارم. فیلم هم نمیتوانم بگیرم. یعنی فیلمی که حق مطلب را ادا کند. جز نگاه و نوشتن، ابزار دیگری در حال حاضر ندارم.
از نوشتن، دارم به عنوان یک گزارش لحظه به لحظه استفاده میکنم؛ به این امید که بعدا بتوانم از این نوشتهها برای درک احساساتِ این لحظهام در آینده استفاده کنم.
حسی که دارم وهمناک است. انگار که ملکهی برفهای دنیا باشی. میان برف نشسته باشی و سرمای آن را چندان حس نکنی -یا بهتر بگویم سرمای خوبش مصیبت شود و از سرمای آزاردهنده در امان باشی-
حال راستش را بگو؛ تو چه حسی به برف داری؟
برف اصلا دنیاییه...
سیب کوچکم..