- ۹۵/۰۹/۱۹
- ۰ دیدگاه
به من فکر کن
آنگاه که فوران دورانها تو را در بر گرفته است.
آنگاه که سبز و زرد و قرمز دنیای فانی، جاودانگی روحت را قلقلک میدهد.
آنگاه که نمیدانی خواهشِ دل دارد چه بر سرت میآورد.
آه که نگاهت میتواند آرزو باشد یا خاطره. ای کاش خاطرهی شبهای روشنم باشی آنگاه که بر بستر مرگ افتادهام. و چه پیروزمندانه مرگی است.
به من فکر کن
آنگاه که شامِ تلخیهای زندگیات -که ای کاش اندک باشد و آرزوی صفر بودن آن مزاح بیروحی بیش نیست- را با چاشت نگاهت به من گره میزنی.
آنگاه که به افقهای آیندهی زیبایت خیره شدهای.
آنگاه که قلم در دست میگیری تا نامهای با دستخط خودت مکتوب کنی.
آه که نگاهت بدونِ اینکه حتی دمی به چشمانت نگریسته باشم خاطره است. اینکه خاطرهای برای آینده شود یا همین خاطرهی گذشته بماند، در دستان خداست و تو و من.