میتوان به جرات بگویم که در عرض چند ماه اخیر، به اندازهی ۴ سالی که در دانشگاه سپری کردهام تجربه اندوختهام. برای خیلی چیزها اولین بود و شاید دارم به قولی کمکم عاقل میشوم. همهی این تجربیات به نوعی شیرین بودهاند و احتمالش هست که اکنون دارم در روی خوش زندگی به سر میبرم.
جالبترین مورد از این تجربیات، نوشتن اولین مقالهی علمی استاندارد (و به زبان انگلیسی) بود. بیش از هر زمان دیگری آموختم؛ از ریزترین جزییات مربوط به این کار گرفته تا تجربیات درشتدانهای که مربوط به مسائل تئوری است. در مرتبهی بعدی، میتوانم به نوشتن پایاننامهام اشاره کنم. البته اعتراف میکنم که نوشتن پایاننامهام، با اینکه به زبان فارسی است، به مراتب دشوارتر است. هرچند که در طی آن (که البته هنوز هم «در طیاش» محسوب میشوم!) بسیار از زبان فارسی آموختم. این دو مورد در کنار تجربهی پژوهش به من ثابت کرد که به راستی به ادامهی تحصیل در مقطع دکترا علاقمند هستم و تصمیم درستی گرفتهام.
تجربهی بعدی، سه مورد مصاحبهی دکترا بود. راستش به جز مصاحبههای مربوط به ورود به راهنمایی پس از آزمون سمپاد و یک مصاحبهی مربوط به کارآموزی، هرگز مصاحبهی جدیای را تجربه نکرده بودم. نکتهای که هیجان بیشتری به این تجربه افزود، این است که به احتمال زیادی، مصاحبههای موفقی را پشت سر گذاشتم.
مورد دیگری که نمیتوان نام تجربه بر روی آن گذاشت و «نقطهی عطف» نامیدن آن شایستهتر است، توانایی کنترل احساسات و مهندسی کردن عشق ورزیدن بود که بالاخره یاد گرفتم. هر کسی باید یک وقتی در زندگی یاد بگیرد که عشق ورزیدن به چه چیزی و چه کسی برایش مناسب است. مناسب بودن، چیزی است که کمک میکند که عاشق شدن به عاشق ماندن تبدیل شود. و البته طرف دیگر این درس هم مهم است: به چه کسی یا چه چیزی عشق نورزد. عشق ورزیدن به یک اشتباه (فرد یا درس یا هرچیز دیگر) آدم را از مسیر اهدافش دور میکند. بدتر از آن اینکه میتواند ارزشهای آدم را نابود کند، ارزشهای اخلاقی و قیدهایی که هرکسی برای زندگی خودش به آنها پایبند است. این مورد، شاید بلندمدتترین اثر را در زندگی من داشته باشد. امید آن دارم که این اثر، اثری مثبت و سودمند باشد.
غیر از کسب تجربیات گرانبها، تغییرات زیادی را در شخصیت اجتماعی و شخصیت تنهای خودم شاهد بودهام. به علت اینکه بازدهام افزایش یافته و احساس رضایتم از زندگی بالاتر رفته است، گمان میکنم این تغییرات مساعد بودهاند. آنگونه که خودم احساس میکنم، در روابط اجتماعی فعالتر و سادهگیرتر شدهام و دیگر از مسائل پیشپاافتاده ناراحت نمیشوم. توانایی فراموش کردن آنچه را که در زندگیام هیچ اثری ندارد و به قول پدرم «حواشی» است بیش از پیش به دست آوردهام. البته این ویژگی فراموش کردن را پیش از این هم داشتهام. نام این را هم میگذارم مهندسی حافظه! البته در درس اینترنتیای که در حال حاضر میگذرانم (به نام Think101x) گفته شده است که حافظهی ما یا به عبارت دیگر فرایند بهخاطرسپاری ما توسط خودمان قابل درک نیست و فرد هیچ دسترسی مستقیمی به فرایندهای مغز خود ندارد. اما من معتقدم تا آنجایی که امتیاز دستکاری مغزم به خودم اعطا شده بوده، قلق آن را یاد گرفتهام.
گام بعدیام، این است که یاد بگیرم غیر از تکامل خودم، برای تکامل جامعه و اطرافیانم هم تلاش کنم. این تجربهای است که بسیار کم کسب کردهام و شاید دلیلش این بوده که همواره آنقدر به خودم مشغول شدهام که جایی برای تأمل به دیگران باقی نگذاشتهام. مطمئنم برای اینکه بتوانم فرد سودمندی برای دنیا باشم (بله؛ دقیقا همان جملهی کلیشهای قدیمی) باید به خوشبختی جامعه اهمیت بیشتری بدهم.
به امید روزی که دست به صفحهکلید ببرم و از تجربیات دلنشینم از گام برداشتن در مسیر بهبود وضعیت دنیا بنویسم...