یک پردیس

In this post, I am going to explain psychological concepts that are taught in the brilliant course The Science of Everyday Thinking by University of Queensland through edX Inc. Knowing about these concepts and , in fact, wrong ideas that people hold about themselves and others, can enhance everyday thinking and decision making in general. This post will be updated whenever I take new notes from each episode. Notes are taken from both videos and corresponding Wikipedia pages.

(Course banner is taken from: http://think101.org/wp-content/uploads/2016/09/think101-webpage-banner.jpg)

The summary of each episode can be accessed below:

Episode One - A Taste

Episode Two - Illusions

* Episode Three - Know Thyself

* Episode Four - Intuition and Rationality

Episode Five - Learning to Learn

Episode Six - The Experiment

* Episode Seven - Finding Things Out

* Episode Eight - Extraordinary Claims

* Episode Nine - Health Claims

* Episode Ten - Applied Thinking

* Episode Eleven - Exploit the Situation

* Episode Twelve - Change the World

راستش دارم فشار زیادی را تحمل می‌کنم. قبول دارم که هیچ مشکل مهلکی ندارم. ولی در اندازه‌ی خودم، در حد تلاش خودم و به مقدار امیدی که داشتم، نگرانم.

نگران ویزا نگرفتن هستم. نگران ویزا گرفتن هم هستم. اطرافیان، خواسته و ناخواسته، اضطرابم را بیشتر می‌کنند و آنکه سعی می‌کند اطرافیانِ نگران برای من را آرام کند، کسی نیست جز خودم. اطرافیان را آرام کنم که‌ به خاطر نگرانی‌های من نگران نباشند. نازپرورده‌ام. عادت به سختی ندارم؛ یا حداقل چنین گمان می‌رود...

بدتر از آن، نگران امید، وفاداری و ایمان خودم هستم. امید به آینده، وفاداری به ارزش‌هایم و ایمان به برنامه‌ریزی و تلاش. سه چیز که مهم‌ترین سرمایه‌های معنوی خودم می‌دانم. ایمانم به برنامه‌ی شماره ۱ زندگی، کورم نکرده است. دو برنامه‌ی دیگر دارم. برنامه‌های شماره ۲ و ۳. در هر دو، امید به آینده هست. وفاداری به ارزش‌هایم هست. اما... راستش نمی‌دانم این «اما»یم از سر چیست. آدم نمی‌داند وقتی اتفاقی برایش رخ دهد، چگونه خواهد اندیشید. ما در پیش‌بینی حالت‌های خودمان پس از وقوع اتفاقات خیلی ناتوانیم. راستش پژوهش در این زمینه صورت گرفته و مقالاتی چاپ شده‌اند. برخی عمرشان را در این راه گذاشته‌اند. شاید یک وقت بهتر با حال سرتر این مقالات را به پانوشت افزودم.

برای مشورت، همواره مادرم و پدرم بوده‌اند. الان هم -خدا را ساعتی هزاران بار شکر- هستند. اما مقاومت درونی‌ام اصرار دارد که جلویشان قوی، پرانگیزه و امیدوار جلوه کنم. می‌دانم این را هم خواهند خواند؛ لااقل مادرم را مطمئنم.

یقین دارم که این روزها خواهند گذشت. به آرزوهایم -آن‌هایی که حقم بوده‌اند و برایشان به میزان کافی تلاش کرده‌ام- خواهم رسید. احتمالا به نگرانی‌های امروزم خواهم خندید. بالاخره زندگی اشک‌ها و لبخندهای خودش را دارد. امروز روز اشک است و فردا...

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم

بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم

که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم

اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم

که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم

برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد

که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم

کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید

که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید

روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم

رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه

مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم

سعدی

نوشته‌ی امروز، شاید حال و هوای بسیار متفاوتی نسبت به نوشته‌های پیشین و پسین داشته باشد. اما نوشته‌ای است که بیش از یکسال است قصد نگارشش را دارم. این‌بار قصد دارم راجع به استفاده از زیپرشین بنویسم.

راجع به زیپرشین و تک فارسی می‌توانید مطالب زیادی در اینترنت پیدا کنید. اما من تنها قصد دارم نحوه‌ی نصب آن را بر روی ویندوز شرح دهم. خودم بر روی ویندوز ۱۰ و ۸ آزموده‌ام و نتیجه موفقیت‌آمیز بوده است. آموزش‌های زیادی در صفحات مختلف به چشم می‌خورد که من موارد زیادی را دو سال پیش آزمودم و به مشکل برخوردم و البته نه تنها من بلکه بسیاری از دوستانم هنگام نصب و استفاده از تک فارسی مشکل داشته‌اند. من قصد دارم تجربیات خودم و مراحلی که مشکل من را حل کرد شرح دهم.

گام یک

لطفا هر توزیع تک که پیش از این -در طی جنگ و گریز خصمانه- نصب کرده‌اید پاک کنید.

گام دو

پیشنهاد خواهرانه و دوستانه‌ی من این است که از TeXLive استفاده کنید. تجربه به من نشان داد که استفاده از هر توزیع دیگری، جان شما را -یا حداقل جان مانیتور شما را- به خطر می‌اندازد؛ در صورتی که یک قندان یا لیوان روی میز کارتان داشته باشید! می‌توانید TeXLive را از گروه کاربران تک دانلود کنید. فایلی که دانلود می‌کنید دارای پسوند iso است و حدود ۲.۹ گیگابایت است. زیاد است؛ اما جان شما را می‌خرد.

گام سه

پرونده‌ی iso دانلود شده را باز کنید و install-tl-advanced.bat را اجرا کنید؛ به این صورت که روی آن کلیک راست کرده و Run as administrator را انتخاب کنید.

گام چهار

کارهای معمولی را که برای نصب هر فایل دیگری انجام می‌شود دنبال کنید تا بالاخره پیغام موفقیت‌آمیز بودن نصب را ببینید. در این مرحله قرار است خیلی صبر کنید. برای همین به بقیه‌ی کارهایتان برسید. پیشنهاد من مشاهده این ویدیو و این یکی است. بسته به این که کامپیوترتان چقدر با شما راه بیاید، شاید لازم باشد یک چای هم بنوشید، با طمأنینه.

گام پنج

برنامه‌ی TeX Live Manager را اجرا کنید. در صفحه‌ای که باز می‌شود، همه‌ی بسته‌ها را انتخاب کنید و گزینه‌ی Update all selected را بزنید. و مانند چند دقیقه پیش صبر پیشه کنید تا بهنگام‌سازی تمام شود.

گام شش

حال نوبت آن رسیده است که نرم‌افزاری نصب کنید که هنگام فارسی نوشتن شما را حرص ندهد. پیشنهاد من استفاده از TeX Studio است. برای دانلود آن به سایت رسمی آن بروید. در آنجا همه‌چیز عیان است و چه حاجت به بیان است. پس از دانلود آن را نصب کنید و وارد برنامه شوید.

گام هفت

در منویی که بالای صفحه‌ی برنامه مشاهده می‌کنید، به Options و سپس Configure TeXstudio بروید. در پنجره‌ی جدیدی که باز می‌شود از سمت چپ گزینه‌ی Build را انتخاب کنید و XeLateX را به عنوان کامپایلر پیشفرض (Default Compiler) برگزینید.

گام هشت

احتمال می‌دهم فونت‌های فارسی زیادی روی کامپیوترتان دارید. با این حال به سه نشانی ایکس و ایگرگ و زد بروید و این فونت‌ها نصب کنید. منظورم این است که آن‌ها جایگزین فونت‌های همنامی کنید که روی کامپیوترتان -احتمالا- دارید.

گام نه - آزمون

اگر بتوانید چند خط زیر را بدون مشکل کامپایل کنید، می‌توانید فریاد شادی سر دهید. البته پیشنهاد من این است که طوری فریاد بکشید که همسایه‌ها و دیگر اعضای خانواده اذیت نشوند.

\documentclass{article}
\usepackage{xepersian}

\settextfont{XB Niloofar}
\setdigitfont{XB Niloofar}

\begin{document}
شما صاحب زیپرشین شدید!
\end{document}

مراجع و اطلاعات بیشتر

https://goo.gl/Pbvlw2

https://goo.gl/DtrvQA

در دو روز گذشته، لازم بود بنویسم. از هرآنچه یاد گرفته‌ام. از احساساتی که‌ تجربه کردم. اما احساساتی که‌ به من چیره شده بود امکان داشت جلوی تعقل را بگیرد.

روز گذشته، صبح زود برخاستم. نامه‌ی پذیرش دیگری به همراه دو نامه‌ی تبریک از اساتید دریافت کرده بودم. دقیقا پس از آن خبر توقف سه ماهه‌ی ویزا برای ایرانیان را خواندم. پنج دقیقه چشمانم را بستم و سعی کردم تسلط خودم به زندگی را بازیابم‌. آخر روز دفاع پروژه‌ی کارشناسی‌ام بود.

می‌دانید؟ وقتی آدم از چیزی ناراحت است، اتفاقات رایج هم غمگینتر به نظر می‌رسند. در جلسه‌ی دفاع استاد راهنمایم حضور نداشتند و از این بابت -که اتفاقا رخداد طبیعی و رایجی هست- بسیار آزرده‌خاطر شدم. هر چند که‌ جلسه به خوبی و خوشی انجام شد.

اعتراف می‌کنم نمی‌دانم آن روز چگونه گذشت. اما خدا را شکر به طور تصادفی درگیر کمک در یک فعالیت علمی شدم و کمی از آن حال ‌و هوای ناجور بیرون آمدم.

از بمباران نامه‌های تبریک پذیرش و تاسف بابت ویزا خیلی خسته شده‌ام. به طوری که‌ بسیار خوشحالم مدتی از درس دور هستم. من عاشق درس و درس خواندنم. ولی روحم انقدر آزرده شده که‌ تا چندی قصد دارم فعالیت‌های کاملا متفاوت از درس انجام دهم. شاید یک هفته یا شاید دو هفته.


دیروز با یکی از دوستانم -به جرأت عزیزترین و قدیمی‌ترین دوستم- نهار را صرف کردم. آنچه به نظرم زیبا آمد، این بود که‌ هر دو بسیار عوض شده‌ایم اما کماکان همدیگر را درک می‌کردیم. می‌دانید چندوقت است صحبت جدی ‌‌و طولانی با هم نداشتیم؟ اما شگفتی داستان این جا است که‌ هدیه‌ای به من داد که‌ مدتی در فکر خرید آن بودم.

امروز مسلط‌تر بر وضعیت زندگی، به نظم‌دادن لوازمی پرداختم که مدت‌ها از آن‌ها غافل شده بودم. اکثرشان لوازم و کاغذهای قدیمی مربوط به دانشگاه بودند. برخی را دور ریختم. برخی را برای بازیافت یا درست کردن کاردستی کنار گذاشتم و بقیه را نگه داشتم تا شاید باز هم به دردم بخورد.

نوشتن در مورد وقایع روزانه، جایگزینی شده است برای نوشته‌های کوتاهِ غالبا عاشقانه ام. پیش‌تر عاشقانه می‌شد نوشت. عاشقانه به باران نگریست. عاشقانه در سرما ها کرد. اما شب‌های زیادی است که‌ احساسات عاشقانه‌ای به سراغم نیامده است تا از آن‌ها بنویسم.

امروز، نگرانی‌ام بابت محدودیت‌های صدور ویزا بسیار کمتر بود. به جای گوش سپردن به سخنان غیرموثق و احساسی راجع به آن، به تحلیل‌های یک وکیل مهاجرت گوش کردم و تا حدی نگرانی‌ام کم شد. البته باید بگویم نامه‌های صمیمانه‌ی استادم -که در آینده اگر خدا بخواهد استادم خواهد شد- و دلداری‌ها و پشت‌گرمی‌هایش بسیار در حال خوب امروز من موثر بود.

روز را با تمرین برای ارائه‌ی پروژه‌ی کارشناسی‌ام آغاز کردم. به نظر می‌رسد انتظار ندارند که پروژه کارشناسی حدود ۶۰ صفحه باشد؛ وگرنه‌ی ارائه‌ی آن را به ۱۵ دقیقه محدود نمی‌کردند. البته من تلاش خود را کردم و امیدوارم مشکلی پیش نیاید. چند برگ هم از تصاویر و نمودارهای اسلایدها چاپ کردم تا اگر پروژکتور از کار افتاد، زحماتم هدر نرود و نام آن کاغذها را هم گذاشتم in-case-of-emergency-papers! آنچه در تمرین برای ارائه‌ امروز یاد گرفتم این بود که‌ هر چه در هنگام تمرین به نظر جالب نمی‌آید بهتر است حذف شوند تا هسته‌ی هیجان‌انگیز و جذاب باقی بماند.

(محل نصب تصویر پروژه کارشناسی - به زودی. با گوشی نمی‌شود!)

فردا روز ارائه‌ی پروژه‌ای است که‌ برای آن بسیار زحمت کشیده‌ام و البته به همان میزان مطالب جدید فراگرفته‌ام. بسیار مشتاقم که‌ زمانی بخش‌هایی از آن را منتشر کنم.

خبر دیگری که‌ امروز به گوشم رسید، مربوط به پذیرش و فلوشیپ در دانشگاه خوب دیگری بود. خبری که پیش از دریافت نامه‌ی رسمی آن، استاد محترمی به اطلاعت رساند. این خبر هم خوب بود و هم نگران‌کننده‌. راستش دیگر مایل نیستم بیش از این‌ها نامه‌ی پذیرش دریافت کنم. تنها انتخاب را دشوارتر می‌کند. هنگامی که‌ فرم‌های درخواست دانشگاه‌ها را پر می‌کردم، به این بخش از قضیه فکر نکرده بودم. (احتمالا هزاران اتفاق بعدها می‌افتد که خواهم گفت موقع قبول کردن پذیرش فکرش را نکرده بودم.)

شب من با خبر امضا کردن محدودیت برای ویزا به ایرانیان برای آمریکا همراه بود. امیدوارم تاثیری در برنامه‌ریزی‌های من نگذارد.

امروز تا همین حد پر از واقعه ولی معمولی بود. فردا، روزی هیجان‌انگیز خواهد بود؛ و آخرین نفس از فعالیت‌های مربوط به دوران کارشناسی. تا ببینیم زندگی پس از آن ما را به کجا هدایت خواهد کرد...

امروز، روز شنیدن خبر محدودتر شدن دریافت روادید آمریکا بود. آن هم درست پس از آن که از اساتید دانشگاهی که پیشنهادش را پذیرفته بودم پیام تبریک و خوشامد دریافت کردم. راستش تا پیش از این، گمانم بر این بود که‌ نقشه‌ی دومم (که‌ در دلم و بر زبان پلن بی می‌نامم) بسیار زیرکانه و هوشمندانه است. اما پس از اخباری که‌ راجع به روادید آمریکا برای ایرانی‌ها پخش شد، دیدم چقدر نقشه‌ی دومم بر دلم نمی‌نشیند.

زمزمه‌های پٙسِ مغزم می‌گوید آن دانشگاه عالی، آن امکانات و آن پژوهش‌ها حق تو است. حق داری غصه بخوری. از طرف دیگر باید به خودم یادآوری کنم که‌ با غصه خوردن چیزی حل نمی‌شود.

نقشه‌ی دومم، تحصیل در کشور پیشرفته‌‌ی دیگری بود که‌ مرا پذیرفته بودند و البته سیاست بسیار آرام‌تری نسبت به آمریکا دارد. عجیب است که‌ پیش از این، این نقشه بسیار معقول و امیدوارکننده می‌نمود. اما به حصول نقشه‌ی اول یک گام که نزدیک‌تر شدم، نقشه‌ی دوم پاک دلم را زد. راستش در یک درس اینترنتی به نام The science of everyday thinking، استاد گفت که‌ مغز انسان اینطور است که‌ واکنش‌های خودش را به اشتباه پیش‌بینی می‌کند. برای نمونه درست تشخیص نمی‌دهد چه چیزی واقعا خوشحال یا ناراحتش می‌کند. مانند الان من که‌ قبل‌تر گمان می‌کردم وقتی مجبور شوم سراغ نقشه‌ی دومم بروم، از خودم به خاطر هوشمندی‌ام تشکر خواهم کرد. حال آنکه اینطور نشده است.

به هر جهت، باید صبر کرد. مادرم می‌گوید شاید خیری در آن است. و من در دلم می‌گویم تنها یک حالت بود که‌ ممکن بود خیری در آن باشد؛ و آن اینکه معشوقی می‌داشتم که‌ او می‌رفت و من می‌ماندم. اما ای کاش -تقریبا مانند همیشه- حق با مادرم باشد...

سلام. حالت چطور است؟ همه‌چیز خوب است؟ برقراری؟

اینجا همه‌چیز خوب است و حال من خوب‌‌تر. فقط گاهی ساختمانی فرو می‌ریزد و بی‌گناهان و بی‌تقصیرانی جان می‌دهند. وگرنه مشکل دیگری نیست. فوقِ فوقش گاهی در دانشگاه تمرین‌ها را کُپ بزنند. و الا دیگر در امتحان‌ها که از روی هم نمی‌نویسند. (مگر نه؟!) من که می‌گویم! همه‌اش دارم از پی در پی آمدن اتفاقات خوب با دمم گردو می‌شکنم و همه هم می‌شکنند؛ فقط گاهی دل ما را با گردو اشتباه می‌گیرند. می‌دانم در دلشان چیزی نیست. تقصیر خود ماست که دلمان قدّ یک گردو کوچک است. اگر دلمان مثل هندوانه بود دیگر نمی‌شکست. آخر کسی هندوانه را با گردو اشتباه نمی‌گیرد. (اِ؟ راست می‌گویی. گاهی دلِ هندوانه‌ای را هم می‌شکنند. بی شک این هم کوتاهی خودمان است. اصلا دل که نباید از جنس میوه باشد. دل باید از جنس سخت‌تری باشد. بگذار فکر کنم... مثلا سنگ. سنگ خوب است؟) بالاخره گاهی پیش می‌آید. مثل رشوه که گاه پیش می‌آید. لابد کارمند بیچاره گمان می‌کند ارباب رجوع دارد طلبش را می‌پردازد؛ بنده‌ی خدا آن قدر ۸ ساعت مفید کاری را هر روز پر می‌کند که‌ دیگر برایش حافظه نمی‌ماند. آنوقت برخی گمان می‌کنند او رشوه گرفته. وگرنه کدام کارمندی رشوه گرفته تا به حال؟

بگذریم. دوستانم یک به یک عشق و محبت به محفل دوستی می‌آورند و گاه آن قدر مستِ محفل می‌شوند که‌ نامت را نیز از یاد می‌برند. از مست چه انتظاری می‌رود؟! و الا دوستان که برای رفع کارهای خودشان با من دوست نشده‌اند. فلذا چه دلیلی برای حال بد وجود دارد؟!

اینجا ملالی نیست جز دوری تو. آخر تقصیر تو نیست که گفتی تا ابد رفیقم خواهی ماند. بلی. هرکسی می‌تواند هرچه می‌خواهد بگوید. مقصر، باورکننده است. وای خدای من! چقدر حالمان اینجا خوب است.

برایم نامه بنویس. تو هم خوبی؟ (یا خوبی؟!)

عمیقاً معتقدم که‌ اشتباهی بزرگ مرتکب شده‌ام و آن نصب نکردن یک دفترچه یادداشت بر روی دیوار حمام است.

دیوانه کننده است انبوه نکات مهم و بدیعی که به ذهنم خطور می‌کنند و پس از آن فراموش می‌شوند. البته شاید دیوانه کننده واژه‌ی صحیحش نباشد؛ بهتر است بگویم متاسف کننده.

تنها موردی را که‌ اخیرا به ذهنم خطور کرده و خوشبختانه به یاد آوردم، در مورد خواب بود. اینکه چطور می‌توانی خواب آنچه یا آنکه می‌خواهی ببینی. حالا خواب دیدن برای متوجه شدن از وضعیت فعلی‌اش باشد یا اینکه بخواهی بدانی در آینده چه خواهد شد یا گاه تنها برای تفریح (می‌دانم. شما معتقدید خواب خیلی اهمیت ندارد و من خیلی جدی‌اش می‌گیرم. باید بگویم که قادر به اثبات آن نیستم‌ اما بی‌شمار اتفاق زندگی‌ام را در خواب دیده‌ام یا لااقل لمس کرده‌ام.) در هر صورت اگر بتوانی خوابی را ببینی که خودت در ذهنت کاشته‌ای، یک مرحله در کنترل ذهنت بالا رفته‌ای.

در مورد کاشتن ذهنیت گفتم. این را از خودم خلق نکرده‌ام؛ حتی از فیلم inception هم برنگرفته‌ام. بلکه اصطلاح -و در واقع بهتر بگویم عملی- است که‌ توسط پروفسور Elizabeth Loftus تایید شده است‌. (۱)

حال چطور ممکن است ما نتوانیم در مغز خود رویایی بکاریم؟! بله‌ این کار امکان‌پذیر است؛ یا حداقل -به علت اینکه هنوز آزمایشی رو آن انجام نداده‌ام- می‌توانم بگویم من می‌توانم چنین کاری را انجام دهم. مراحل آن هم دشوار نیست‌. تنها علت بیان نکردنم؟ واهمه دارم که پس از بیان آن این توانایی را از دست بدهم. حقیقتا دلیلی برای آن متصور نیستم. ولی شاید روزی که از این کار خسته شدم رازش را گفتم؛ رازی که شاید راز دیگران هم هست و افشا نمی‌کنند؛ مانند همه‌ی آدم‌بزرگ‌هایی که در خواب کسی را که‌ عاشق/معشوق نادانسته‌ی آن‌ها است می‌بینند و تا ابد به زبان نمی‌آورند. آدم‌بزرگ‌ها مغرور و عجیب هستند.

ویژگی کاشته شدن یک فکر یا خاطره در ذهن این است که‌ گاه نمی‌توان تشخیص داد واقعی است یا ساخته و پرداخته‌ی ذهن بوده. بله‌. معتاد شدن به آن بسیار ساده است و باورنکردن رویاها و تشخیصشان از واقعیت بسیار دشوار.

شاید کار خوبی می‌کنم که‌ هنوز دفترچه‌ای روی دیوار حمام نصب نکرده‌ام‌. ذهن چه تراوشاتی که‌ زیر دوش حمام نمی‌کند... (۲)

(1) http://www.ted.com/talks/elizabeth_loftus_the_fiction_of_memory

(2) This one is also scientifically proved and a nice article can be found here:

http://lifehacker.com/5987858/the-science-behind-creative-ideas

غمگینم. مثل مرده‌ای که‌ روحش بالای جسمش ایستاده و دارد فریاد می‌زند من زنده ام! اما افراد اطراف جسمش نمی‌شنوند، چون او به راستی مرده و خودش هنوز نمی‌داند...

دیروز با دوستی صحبت می‌کردم. یک شاهد عینی واقعه‌ی دلخراش مترو که مرد جوانی خود را در ریل قطار انداخته است‌. می‌گفت مردم ایستاده بودند لبه‌ی ایستگاه و بِربِر جوان نابود شده را نگاه می‌کردند و فیلم می‌گرفتند و عکس. می‌گفت حتی به مأموران قطار راه نمی‌دادند که بیایند ببینند چه خبر شده تا کاری بکنند. دیدن یک صحنه‌ی دلخراش -حتی لِه شدن جسم دشمنت-  آسان نیست. بعید می‌دانم در انسان‌های سالم چنین صحنه‌هایی از جذابیت برخوردار باشد. تنها یک قاتل روانی زنجیره‌ای از دیدن جسد لذت می‌برد. اعتراف می‌کنم که‌ در دلم گفتم دوستم به علت تلخی آن واقعه و اینکه بر او سخت گذشته که شاهد چنین صحنه‌ی وحشتناکی بوده، وقایع در نظرش اغراق‌آمیزتر از اصلش ثبت شده است. در ذهنم تکرار می‌کردم مگر ممکن است انقدر مرگ یک انسان جذاب باشد... آن هم برای جمع. برای همه. نه یکی دو نفر.

و حال امروز. امروز که این تهرانِ دوست‌داشتنی من، که‌ حالا حسابی از دستش دلخورم، طعم تلخ بی‌مسئولیتی و بی‌فکری را به همراه طعم شیرین خدمت و از خودگذشتگی آتشنشانان و با چاشنی شوریِ اشک تجربه کرد. متوجه شدم دوستم نه تنها اغراقی راجع به مردم حاضر در مترو برای نگاه کردن جسد مرد جوان نکرده، بلکه کم دقت کرده و قطعا جمعیت از آنچه فکر می‌کند بیشتر بوده است.

این فاجعه چندین جنبه‌ی جانی و مادی و معنوی داشته است که‌ حاجتی به بیان آن‌ها نیست. آنچه درون گلویم بغض دردناکی را، که هر چند دقیقه تبدیل به گریه می‌شود، ساخته، مردم هستند. یعنی خود ما. من و تو. من که در آرزوی سودمندی برای جامعه هستم و هیچ گامی برنداشته‌ام و تو که در آرزوی اصلاح امور کشور هستی و جز تلفن همراه، همراهی نداری و دیگران. همه.

انسانیت شاید مرده است. سعی کردم هیچکدام از تصاویری را که‌ مردم عادی از واقعه تهیه کرده‌اند نبینم. معتقد هستم که‌ اگر چنین عکس‌ها و فیلم‌هایی را ببینم، مانند کسی هستم که‌ به جوک‌های تبعیض‌آمیز و نژادپرستانه و زن‌ستیزانه می‌خندم.

من تخصصی در تحلیل مسائل اجتماعی-سیاسی ندارم. اما می‌دانم هر کسی که از چنین واقعه‌ی دردناکی استفاده‌ی سیاسی یا تجاری کند، بی‌شک در باتلاق شهوتِ قدرت افتاده و در حال دست و پا زدن است.