یک پردیس

وقتی قدم در راه قوی شدن می‌گذاری، تجربیات زیادی به تو نشان می‌دهد این قوی‌تر شدنت را، خستگی‌ناپذیر و بی‌تفاوت -به حواشی- شدنت را. این تجربیات از یادت می‌برد که‌ هنوز هم نقاط ضعفی داری؛ هنوز هم ممکن است دلت بشکند؛ هنوز هم ممکن است نگرانی‌های بیهوده به سراغت بیایند.

یک صحبت کوتاه، پیش‌تر می‌توانست احساسات من را به کلی دگرگون کند؛ نگرانی‌هایم را بیفزاید یا بکاهد؛ به راحتی. اکنون روحیاتم هموارتر شده است و بیدی نیستم که‌ با «این» بادها بلرزم. ولی هنوز هم گاهی با «آن» بادها می‌لرزم. هنگامی که‌ دقیقا روی نقطه‌ضعفم انگشت گذاشته شود می‌لرزم. نقطه‌ضعفم، آرزوی دیرینه‌ام است. امروز بعد مدتی لرزیدم.

تنها موردی که لرزیدن سود دارد، زمانی است که‌ به عنوان مکانیسم دفاعی یا جهت نشان دادن یک بیماری بلرزد. -و اعتراف می‌کنم؛ هیچ دانش و سررشته‌ای از حقایق پزشکی این زمینه ندارم. از جامعه‌ی پژوهشگران این حوزه به خاطر سطحی بودن برداشتم پوزش می‌خواهم.- غیر از این مورد، لرزیدن وقت تلف کردن است. امروز، مدتی وقتم را -که هرگز نباید تلف شود- تلف کردم.

نخست با خود اندیشیدم که باید روی شخصیت خودم بیشتر کار کنم تا دیگر از حواشی مربوط به آرزویم نیز نلرزم. اما پس از آن به این نتیجه رسیدم که‌ نگرانی‌های -گاه بیهوده و بی‌فایده- راجع به آرزو، وقت را هدر می‌دهد؛ اما فرصت دوباره‌ای می‌دهد تا به آرزو فکر کنی و آن را پخته‌تر کنی.

(آخرین ویرایش:‌ ۶ اسفند ۱۳۹۶)

(آیا دنبال مراحل فارغ‌التحصیلی ارشد هستید؟ برای آن هم راه‌حل وجود دارد.)

من برای فارغ‌التحصیل شدن خیلی راه رفتم و خیلی گیج شدم و از دوستان بسیار عزیزم خیلی سوال کردم و مزاحمشان شدم. امیدوارم این نوشته، به شما کمک کند کمتر راه بروید و کمتر مزاحم دوستان بسیار عزیزتان شوید. بعضی از مراحل را می‌توان به صورت موازی پیش برد و در مورد برخی دیگر رعایت ترتیب و پیشنیازی اهمیت دارد. (اگر گفتید شبیه کدام مساله علوم کامپیوتری است؟) گام‌ها را در ادامه آورده‌ام. این را هم بگویم که ممکن است در آینده‌ای نزدیک، برخی از مراحل تغییر کنند؛ همان‌طور که این ترم نسبت به ترم پیش تغییراتی را شاهد بودیم. وقتی من می‌گویم تغییر، منظورم تعداد طبقاتی است که باید بالا و پایین بروید!

In the upcoming posts, I am going to write highlights of what was taught in the very informative course Memory and Movies by Wesleyan University through Coursera. I personally recommend taking this course and watching its videos. However, if you are too busy to do so, you may read this summary for now.

You can access the summary of each week below:

Week One - Memory Processes and Memory Movies

Week Two - Making Long Lasting Memories

Week Three - Autobiographical Memories and Life Stories

Week Four - Understanding the Reality of Amnesia

Week Five - Senior Moments, Forgetfulness, and Dementia

Course Introduction by Professor John Seamon

Welcome to Memory and Movies. Someone once said that memory is fascinating because sometimes we forget what we want to remember, sometimes we remember what we want to forget, and sometimes we remember events that never happened or never happened the way we remember them. I want to show you how memory works, why it sometimes fails, and what we can do to enhance memory function, especially as we get older. Rather than covering all aspects of human memory, I will provide an introduction to the scientific study of memory by focusing on a select group of topics that hold widespread appeal. This course is based on my new book from MIT Press - Memory and Movies: What Films Can Teach Us About Memory.

All of my lectures will describe what has been learned about memory in a nontechnical way for people with no prior background in psychology. To facilitate your understanding, I will use clips from numerous films to illustrate different aspects of memory. Many of us love watching movies because they offer an unparalleled opportunity for entertainment, even if entertaining films are not always scientifically accurate. Still, I believe that we can learn a lot about memory from popular films, if we watch them with an educated eye. Welcome once more. I am looking forward to showing you what films can teach us about memory.

John Seamon

Professor of Psychology Emeritus

Wesleyan University

گاهی از قدرت‌هایی که‌ درون خودم حس می‌کنم بسیار می‌ترسم. قدرت‌هایی چون فراموش کردن و عادت کردن.

ساعتی پیش به اتاقم نگاه می‌کردم؛ اتاقی که ۶ ماه است ساکنش شده‌ام و در آن چنانم که‌ گویی عمری در آن خاطره داشته‌ام. حال آنکه اتاق پیشینم را -که عاشقش بودم و برایم مرکز دنیا بود- به کلی فراموش کرده‌ام. حتی یادم نمی‌آید لوازم و رنگبندی‌اش چگونه بود.

این آداپته شدن، که‌ بی‌شک یک قدرت است، مرا خیلی می‌ترساند.

اگر روی تلفن همراه خود از برنامه تقویم گوگل استفاده کرده باشید، حتما می‌دانید که نیاز دارید به نحوی تقویم شمسی را هم به تقویم خود بیفزایید. تقویم هجری شمسی در نسخه‌ی دسکتاپ تقویم گوگل درست عمل می‌کند؛ اما بر روی برنامه اندرویدی آن چنین چیزی وجود ندارد. (یا حداقل تاکنون وجود نداشته است.)

من برای استفاده‌ی خودم تقویم سال ۱۳۹۶ را ساختم. برای افزودن این تقویم، ابتدا پرونده‌ی مربوط به تقویم سال ۱۳۹۶ را دریافت کنید و بعد مراحل زیر را طی کنید.

گام یک

در نسخه‌ی دسکتاپ تقویم گوگل به تنظیمات (settings) بروید.

گام دو

از سمت چپ صفحه گزینه‌ی تقویم‌ها (calendars) را انتخاب کنید.

گام سه

در صفحه‌ای که در بخش تنظیمات گوگل باز است، import calendar را بزنید و پرونده‌ی دریافت شده را انتخاب کنید.

گام چهار

بهتر است به جای تقویم مربوط به خودتان، یک تقویم جدید با نام Shamsi 1396 بسازید و آن را انتخاب کنید تا در آینده بتوانید به راحتی آن را حذف یا export کنید.

گام پنج

گزینه‌ی import را انتخاب کنید. تقویم شمسی شما آماده است!

از آمدنت ناامید شده‌ام بارانِ پیش‌بینی‌نشده‌ی وسط تابستانم. از زل زدن به آسمان -یا اقیانوس- چشمانت دلسرد شده‌ام. لمس گونه‌ات، مانند لمسِ قله‌ی آتشفشان ناممکن می‌نُماید.

در تصورم، گنگ و مبهمی. از درختِ کنار دیوارِ آجری هستی تا یاس‌های مشکوک پیاده‌رو، تا کتابخانه‌ی کم‌نور تا پشته‌ای کتاب‌های خوانده و ده بار خوانده و هنوز خواندنی.

در خاطرات من، هرگز جایی نداشته‌ای. از عطر کاج‌ها و شعرها و گل‌ها یادت گرفته‌ام. هرگز تو را تمرین نکرده‌ام. تمرینِ تو، یعنی خیانت. باید همیشه تازه‌کار و بی‌دست‌وپا ماند در این یکی.

گفتم که‌ در گذشته و حال من اثری از تو نیست. امید برای آینده است؛ و ندارم. و این نوید -آیا براستی نوید در این جا واژه‌ی صحیحی است؟!- نبودنت در آینده است؛ حداقل به زعم من.

هنوز تو را نمی‌شناسم. دوست داشتم پیش از مرگم، در کنار زندگی‌ام، تو باشی. آیا روزی خواهد آمد که تو را در جامه‌ی زمینی به چشمانم ببینم، ای عشق؟!

ای کاش هنوز هم می‌توانستم شعر بگویم. گاهی دو سطر شعر، می‌ارزد به چندین آرام‌بخش.

مبارزه‌ی عقل و احساسات. علاقیات و... دیگر علاقیات. علاقیاتی شاید متناقض.

آرزویم دانشمند شدن است. مثل یک کودک ۵ ساله که‌ پیش از فوت کردن شمع تولدش آرزو می‌کند. و مثل یک -نمی‌دانم اینجا چه بگویم، یک نوجوان دبیرستانی؟ یک دانشجوی پیگیر؟ یک بیمارِ معتاد به درس؟ یک تغذیه کننده از درس خواندن؟- سعی می‌کند. از هزاران سعی‌اش، فقط یکی به خطا نمی‌رود و به همان راضی است. مثل یک دختر جوانِ داخل چارچوب کلیشه‌ها، صفحات کتاب‌ها را از گیپور می‌بیند؛ کلاس درس را مثل باغ پر از گل رز -که گاهی هم آدم دل و دماغ باغ گل رز را هم ندارد، ولی عاشق آن است- و مقالات جذاب شاید در نظرش پوستر بزرگ بازیگر جذابی باشد با امضای وی.

کاش می‌شد از میان این گیپورها و پوسترها و گل‌های رز، کاری برای دنیا کرد. دنیایی که در آن آدم‌ها برای پول و شهرت یکدیگر را می‌کشند. چه ملت‌ها و مردمان مظلوم که‌ تنها گناهشان تولد در یک منطقه جغرافیایی خاص بوده است و یا از گرسنگی و بیماری می‌میرند یا میرانده می‌شوند.

بگذریم. من که‌ یک فعال اجتماعی نیستم‌. یک دانشجو هستم که خیلی هنر کنم، از پسِ تکالیف درسی‌ام بر بیایم.

کاش چشمه‌ای بود که‌ زمین خشک‌شده‌ی احساساتم را آب می‌داد. -شاید لازم نبود اعتراف کنم به بی‌احساس شدنم ولی گفتن حقیقت کار خوبی است.- آنگاه می‌توانستم شعری بگویم که -خودخواهانه- خودم را آرام کند.

ای کاش همه‌ی انسان‌ها، فارغ از دین، نژاد، رنگ و ملیت یکسان بودند.

ای کاش ارزش انسان‌ها به تلاش، انسانیت و پایبندی‌شان به اخلاق بود.

ای کاش ما -با آن لحنی که خودمان هم می‌دانیم- نمی‌گفتیم افغان‌ها. یادم می‌آید مادربزرگم خدمتکاری داشت اهل افغانستان. به او می‌گفت پسرم و او مادربزرگم را مادر خطاب می‌کرد. او تحصیلات داشت. پدرش معلم بود. یادم است عید بود و به مسافرت رفته بودیم. گیلان. برای مادربزرگم سوره‌ای می‌خواندم از روی کتاب. جایی را اشتباه تلفظ کردم. خدمتکار، اشتباه مرا تصحیح کرد و از حفظ تا آخر خواند. پس از آن معنی را هم از حفظ گفت. از سوادش، از شغل پدرش و از علاقیاتش که می‌گفت، راستش ما خجل می‌شدیم. او قربانی دیوانگی‌های سیاسی دنیا بود. خدمتکار بودن یک شغل است ولی شغل او نباید می‌بود. همه‌ی بی‌سیاستی‌ها و سیاسی‌بازی‌های دنیا او -و خیلی هم‌قطارانش را- مجبور کرده بود به شغل‌های پایین‌تر از سوادشان مشغول شوند.

این که می‌گویند عالم بالاتر دنیا را در بر گرفته، کاش کاری برایمان می‌کرد. کاش یک لایه بالاتر می‌رفتیم. یک لایه بالاتر که چشممان رنگ و قومیت و ... را نبیند. ما معمولی‌ها برایمان راحت است که نبینیم. رفیقی داشته باشیم از هر دین و از هر قومیت. اما انگار سیاست‌های همه‌ی دنیا نمی‌خواهد همدلی و مهر میان ما را ببیند.

بیایید به خودمان نگاه کنیم. مگر ما چه داریم که می‌گوییم فلانی از ملیت پایین‌تری است؟! آیا او مجرم است و کمتر است چون سیاست‌های کشورش و دیگر کشورها در قبالش آنطور بوده؟ آیا ما این حق را به مللی که ما را پایین‌تر از خودشان می‌بینند می‌دهیم؟!

گویا دنیا کم از باغ‌وحش ندارد. به نظر می‌رسد تنها مظاهر تمدن در دنیا، تلفن همراه، اینترنت و رایانه است. تاکید می‌کنم: مظاهر. انسان‌ها توسط انسان‌های دیگر با کینه و نفرت کشته می‌شوند. لااقل حیوانات از روی غریزه و برای بقا می‌کشند. حال انسان‌ها با قدرت بی‌بدیل تفکر و تمدن می‌کشند. دنیا بیشتر مانند باغ‌وحشی است که به خورد حیوانات شریف و معصومش داروهای روان‌گردان داده باشند و یک اسلحه به دستشان. و سپس چشم‌بسته درهای قفس را گشوده باشند بر رویشان. این حیوانات می‌توانند هر کدام به راه خود بروند. در قفس باز است!‌ چه نیاز به درگیری؟! آیا مجبورند اسلحه‌هایی که به دست دارند استفاده کنند؟!

امروز، روز ۲۴ از چالش ورزش کردن بود. هر روز چند حرکت ورزشی به تعداد مشخص. روز اول هر حرکت به تعداد ۵ تا بود و من از اتاقم تا اتاق نشیمن به سختی رفتم. پاهایم می‌لرزیدند و وقتی رسیدم تقریبا به زمین افتادم! امروز هر حرکت ۱۰۰ تا بود و هیچ دردی حس نکردم. برای تنوع -یا شاید احساسِ زورمندی- این‌بار در بالکن ورزش‌های امروز را انجام دادم؛ دقیقا در زمان بارش بارانی که سپس به تگرگ دلنشینی تبدیل شد.

هیجان‌انگیز درین نکته راجع به این چالش، حیرت و ایمانی است که‌ به دست آورده‌ام؛ حیرت از و ایمان به قدرتِ تمرین و تکرار. کاری را که‌ با ۵ تا آغاز کردم و در شرف مرگ بودم، حال ۱۰۰ تایش را به راحتی انجام می‌دهم. همچنین، درسی که گرفتم این بود که‌ می‌توانم به احساس سرمایی که‌ زیاد نیست، با قدرت مغز غلبه کرد. می‌توان به درد عضلات هنگام گذشتن از مرز توان پیشین خود غلبه کرد با قدرت مغز. قطعا می‌توان به مشکلات جدی‌تر و بزرگتر هم با کمک مغز غلبه کرد...

نور واقعی ماه، چندی است خودش را به من نشان نداده است. یا من خود را به او. سربالایی‌های هر شبم، سرازیر می‌شدند به ماه. هر چه بالاتر رفتم، سخت‌تر شد‌. نزدیک‌تر می‌نمود؛ اما سخت‌تر می‌شد. به انتهای کوچه رسیدم. هنوز به ماه نرسیده بودم. روبرویم بود. اما، چه سود: کوچه بن‌بست بود و خیالِ وصالِ ماه، محال.