- ۹۵/۱۰/۰۸
- ۰ دیدگاه
گمان میکنم زندگی آنجایی خیلی تغییر میکند که فرد بپذیرد تنها هدایتکنندهی احساساتش خودش است؛ نه فریب و یا سادگی دیگران و نه هیچ چیز دیگر. با این پشتوانهای فکری میتوان بحرانهای روحی را با کمترین درد و خونریزی پشت سر گذاشت. میتوان به سستی و ضعف غلبه کرد.
در همین راستا، نظریهی جدیدی در ذهنم در حال متولد شدن است و آن عبارت است از «مهندسی احساسات خویشتن». یعنی بالاترین حد اعتقاد به اینکه افسار احساسات آدمی دست خودش میتواند باشد. البته که میتوان این افسار را رها کرد در باد آینده ننگریستن و نسنجیده عمل کردن. اما مهم این است که «میتواند باشد».
شاید رسیدن به چنین اعتقادی، نیازمند حد خاصی از تجربه باشد؛ تجربیاتی که در آنها افسار احساسات را رها کردهایم و زخم و زیلی به سنگ سخت و سرد شکست، تنهایی یا ناآرامی برخورد کردهایم. یک گام از این فضا که بیرون بیاییم، کمکم میتوانیم نوک افسار را لمس کنیم.
خیر. اشتباه نکنید. من بیاحساسی را تبلیغ نمیکنم. خود به قدری احساساتی و رمانتیک هستم که بعید است در رقابت کسی به گرد پایم رسد. نکتهای که در حال تلاش برای انتقال آن هستم، چیز دیگری است.
واکنشهای احساسی به مسائل گوناگون، باید کنترل شده و با در نظر گرفتن جوانب امر باشد.
- ۹۵/۱۰/۰۸