یک پردیس

دیشب؛ باز هم یک خواب دیگر.

جمعی بودیم، متشکل از آشنا و غریبه. او هم بود. البته نمی‌دانم در دسته‌ی آشنا حساب می‌گردد با غریبه. به هرحال، برای انجام یک تحقیق علمی روی نوعی از موجودات زنده‌ی یک روستا -یا شاید یک محیط باستانی- سفر کرده بودیم.

هنگام بررسی نوعی مار رسید؛ مار یا شاید شبیه آن. هر کسی ایده‌ای داشت.

او دقایقی چند نبود. هنگامی که برگشت، تصادفا چشمم به چشم‌هایش افتاد. خطر کردم و چشمم را برنگرداندم. دیدم به من می‌نگرد. دیگر داشتم اذیت می‌شدم از طولانی شدن نگاه. خیلی خجالت کشیده بودم.

شروع کرد به سخن گفتن رو به جمع: «چشمان یک نفر، دارد با من حرف می‌زند. راستش...» حرفش را خورد. من نمی‌دانستم که دارم خواب می‌بینم. خیلی نگرانی کشیدم. سرش را انداخت پایین و ادامه داد: «راستش من هم همین احساس را به ایشان دارم.»

و من دقیقا همزمان با اینکه در خواب از حال رفتم، در واقعیت بیدار شدم. و خب، همه‌اش خواب بود. یک خواب دیگر که او در آن نقش‌نمایی می‌کرد.

  • ۹۵/۰۷/۲۸
  • پردیس

تفکرات من

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی